لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ تهران ۰۲:۱۲

نازی عظيما: برای همه حمايت ها، ممنونم


نازی عظيما پس از ورود به واشينگتن به همراه جف گدمين، رييس راديو اروپای آزاد- راديو آزادی
نازی عظيما پس از ورود به واشينگتن به همراه جف گدمين، رييس راديو اروپای آزاد- راديو آزادی

نازی عظيما، گزارشگر راديو فردا که وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی بيش از هشت ماه گذرنامه اش را ضبط کرده بود و به همين علت قادر به خروج از ايران نبود، روز سه شنبه، بيست و هفتم شهريور تهران را ترک کرد و سه شنبه شب وارد واشينگتن محل سکونت پسرش شد.


نازی عظيما در بهمن ماه سال گذشته برای عيادت از مادر سالمند و بيمارش به تهران رفته بود، اما مسئولان وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی او را به تبليغ عليه نظام متهم کردند.


نازی عظيما که تابعيت دو گانه ايرانی آمريکايی دارد، در بيش از هشت ماهی که گذرنامه او توقيف شده بود، با سپردن وثيقه ای ۵۱۰ ميليون تومانی آزاد بود.


خانم عظيما در اولين گفت و گوی خود پس از خروج از ايران، به پرسش های راديو فردا پاسخ گفته است:


خانم عظيما حالا که بعد از هشت ماه ممنوع الخروج بودن در ايران، توانستيد خارج بشويد و در واشينگتن به پسرتان ملحق شويد و نوه جديدتان را ببينيد، چه احساسی داريد؟


خيلی خوشحالم از اينکه دوباره نزد خانواده هستم؛ البته خانواده پسرم. نوه هايم را می بينم؛ به خصوص نوه نديده و آن دو نوه ديگر را. اين اسباب خوشحالی است. اولاً همين جا هم می خواهم تشکر کنم از پسرم، از شما که از من حمايت کرديد، خيلی به من روحيه داديد در اين مدت، به هر حال من را تنها نگذاشتيد، از همکارانم، روسای راديو و دوستان ديگر در راديو و بيرون از راديو من آنها را می شناسم و به من تلفن می کردند، از من حمايت می کردند و به من دلگرمی می دادند، واقعاً می خواهم ار همه اينها تشکر کنم.

ثانياً البته اگرچه خوشحال هستم، اما احساسی دوگانه دارم، برای اينکه الان از خيلی کسانی که دوستشان دارم و در ايران هستند، مهم ترينشان مادرم و خانواده ام و دوستان قديمی، از آنها دور هستم. اين است که هميشه با مجموعه ای از احساس های متضاد روبرو هستم که متاسفانه تغييری هم در آن نمی توان داد.


در اين مدت هشت ماه، زندگی در ايران چه طور بود؟ بالا پايين داشت؟ نداشت؟


تمام توجه من به خصوص در روزهای اول به مادرم بود، به علت وضعيت سلامت او و اينکه واقعاً در شرايط بسيار خطرناکی بود.


بعد از آن هم که جريان پاسپورت و رفتن به دادسرا و بازپرسی و غيره پيش آمد که مسائلی بود که بايد از سر می گذراندم و با وجود مسئله بازداشت و حبس هاله اسفندياری و کيان تاج بخش و علی شاکری ممکن بود من هم چنين سرنوشتی داشته باشم.


مثلاً روزی که برای اولين بار به دادسرا احضار شدم، وکيل من گفت که ممکن است من را همان جا بازداشت کنند، بنابراين به من پيشنهاد کرد مسواک و خمير دندان با خودم ببرم. يعنی من با اين حالت به دادسرا رفتم، در نتيجه اگر خودتان را جای من بگذاريد، می توانيد احساس کنيد که چه حالتی داشتم.


ولی خب در چنين حالت هايی، انگار فرد روحيه ای قوی پيدا می کند و نيروهای دفاعی فرد تقويت می شود. در اين شرايط، فرد سعی می کند که از بيرون به وقايع نگاه کند، خود را خيلی قربانی احساس نکند، به جريانات بخندد و منتظر شود تا ببيند چه پيش می آيد.


خوشبختانه من را آن روز بازداشت نکردند، ولی وثيقه خيلی سنگينی از من خواستند.


شما در بهمن ماه، وسط معالجاتی که رفته بوديد در آمريکا بکنيد، آمريکا را ترک کرديد و به رغم اينکه در سفر قبلی خود به ايران با مشکلات مشابهی مواجه شده بوديد، از بازجويی و احضار به وزارت اطلاعات گرفته تا ضبط گذرنامه، باز هم تصميم گرفتيد به ايران برويد ... در حالی که بعضی از اعضای خانواده و دوستان شما توصيه کرده بودند که چنين کاری را نکنيد. چه طور شد که سرانجام تصميم گرفتيد که به ايران برويد؟


خب اولاً به من خبر رسيده بود که حال مادرم به اندازه ای بد است که اگر می خواهم برای آخرين بار او را ببينم بايد به ايران بروم.


به هر حال خوشحال هستم که به ايران سفر کردم. تصميم گرفته بودم که به هر قيمتی که هست بايد به ايران بروم و مهم نيست چه چيزی پيش بيايد. چون هر کس يک مادر که بيشتر ندارد و سن او هم مهم نيست و من می خواستم پيش مادرم باشم و هر کاری می توانم برايش بکنم.


در آن زمان، حتی پزشکان معالج مادرم از زنده ماندن ايشان قطع اميد کرده بودند. وقتی به ايران رسيدم او را برای بار سوم به بخش مراقبت های ويژه بيمارستان برده بودند.


مادرم تقريبا حافظه خود را از دست داده بود. بعد از پشت سر گذاشتن يک عمل چهار ساعته، يک آمبولی يا خون لختگی در داخل ريه و يک آمبولی در پای او شکل گرفته بود و چون نمی توانست درست تنفس کند، چندين بار ريه او را شست و شو داده بودند.


مادرم اصلا نمی توانست صحبت کند. من فکر کردم هر کاری که از دستم بر می آيد بايد بکنم. برادرم و بقيه هم می گفتند مادرم تمام مدت نام من را صدا می زده و دلش می خواسته که من آنجا باشم و يک دليل اينکه به رغم همه مشکلات، برادرم می خواست که من حتماً به ايران بروم، همين بود.


وقتی من وارد ايران شدم، بلافاصله به بيمارستان رفتم و پزشکان معالج اجازه دادند برای مدتی بسيار کوتاه به آی سی يو بروم و مادرم را برای اولين بار ببينم.


فردای آن روز مادرم از آی سی يو به اتاقی ديگر در بيمارستان منتقل شد و تمام مدتی که او در بيمارستان بستری بود، من کنارش بودم تا اينکه آخر سر به خانه آمد و الان از لحاظ سلامتی الحمد لله مشکلی ندارد و مسئله او تنها راه رفتن است که هنوز بايد با واکر راه برود که آن را بايد به هرحال پذيرفت.


البته بايد گفت که مادرم از روحيه ای قوی برخوردار است و خود او واقعا خيلی به خودش کمک کرد. همه می گفتند که کسانی که در اين سن و سال برايشان اتفاقی می افتد، معمولاً ديگر روحيه ادامه دادن به زندگی را از دست می دهند، ولی مادرم اين بار هم مثل گذشته روحيه ای قوی از خود نشان داد و الان حالش تقريباً مثل روزهای قبل از بيماريش است.


برنامه آينده شما چيست؟ مشخص کرده ايد؟


راستش نه. واقعا الان خودم هم نمی دانم که می خواهم چه بکنم. فکر می کنم اولاً نياز دارم که مدتی استراحت کنم تا کمی از آن حالت احساسی و عاطفی بيرون بيايم و تمام جوانب امر را در نظر بگيرم که ببينم چه برنامه ای می خواهم داشته باشم.


XS
SM
MD
LG