لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ تهران ۱۷:۴۲

چهار نامه‌ عاشقانه از اوین


جنبش دموکراسی‌خواهی و مدنی در ایران با چهار ویژگی و دستمایه شناخته شده است:

۱-تمرکز آن بر نهادهای مستقل مدنی به عنوان مجرای تحول و پیوند اجتماعی (انجمن‌های دانشجویی، رسانه‌ها، سندیکاها و اتحادیه‌های کارگری، انجمن‌های علمی و حرفه‌ای، تشکل‌های زنان)؛

۲-جهت‌گیری غیر خشونت‌آمیز آن که در استفاده از ادبیات غیر تحریک‌آمیز و نافرمانی مدنی تبلور یافته است؛

۳-اتکای آن بر طبقات متوسط شهری و تاکید بر توسعه‌ پایدار، متوازن و همه‌جانبه برای بسط این طبقه در ایران؛ و

۴-تاکید آن بر تکثرگرایی و به رسمیت شناخته شدن دگراندیشی، دگرباوری، دگر باشی و سبک‌های مختلف زندگی

در این میان به یک ویژگی بنیادی آن یعنی زندگی‌باوری در گریز از ایدئولوژی‌های تمامیت‌خواهانه‌ مارکسیستی و اسلامگرایانه کم‌توجهی شده است. دقیقا به همین علت است که فعالان مدنی و دموکراسی خواه در ایران از خشونت می‌پرهیزند، اهل مدارا هستند، از شعار «مرگ بر» دوری می‌کنند، شادی را ارج می نهند و در پی گفت‌وگو و مصالحه‌اند تا «زیر پا له کردن مخالف».

زندگی‌باوری نسل تازه‌ فعالان سیاسی را در بیان آشکار عشق و دوست داشتن می‌توان مشاهده کرد، چیزی که در نسل گذشته‌ مبارزان سیاسی نادر و کم نظیر بود. در ادامه‌ این نوشته قطعاتی را از چهار نامه که زندانیان سیاسی از اوین نوشته‌اند برگزیده‌ام تا شور و شوق زندگی و بیان احساسات عاشقانه را در فعالان جنبش دموکراسی‌خواهانه منعکس سازند. این چهار نامه در سال‌های متفاوت توسط بهاره هدایت، ژیلا بنی‌یعقوب، حمید بابایی و مهسا امرآبادی نوشته شده‌اند.

بهاره و صدای اقیانوس از ته سیاه‌چال

"نوزدهم بهمن ۱۳۸۸، اوین، دفتر دادستان. پشت یه میز مستطیل نشستم، رو به ‌روم مردی حدودا ۵۰ ساله با موها و ریش جوگندمی و سفید. جلوش سه چهارتا زونکن قطور. بازشون می‌کرد، یه نگاهی می انداخت و می‌بست.
«چه خبره؟»
هیچی نگفتم.
بالاخره سرش رو بالا آورد و گفت: «بیست سال حکم می‌گیری».
زیر پام خالی شد. زانوهام می‌لرزید. قلبم داشت از سینه‌م می زد بیرون.
گفتم: «چه خبره مگه حاج آقا؟ من کاری نکرده‌ام.»
صدام می‌لرزید. می‌فهمیدم عضلات صورتم رو به زحمت می‌تونم کنترل کنم. یه چیزی سفت بیخ گلوم رو فشار می‌داد. لعنتی گریه نکنی. دوباره سرش رفت تو برگه‌ها و “اسناد”. اولین صفحه رو باز کرد. “گزارش نهایی بازجو”. عینک همراهم نبود، درست نمی‌دیدم. فقط آخرین کلمه‌های درشت چاپی واضح بود: و من الله التوفیق.

سرش رو آورد بالا: «هفده ‌تا مورد اتهامی برات نوشتن، اگه سه چهارتاش هم ثابت بشه، ده‌سال می‌گیری».
ده سال؟؟؟ یعنی ده سال پیش امین نباشم؟ لعنتی، گریه نکنی. کاش برمی‌گشتم تو سلول. اگه گریه کنم فکر می‌کنه پشیمونم، دارم التماس می‌کنم… .
یعنی ممکنه بفهمه دوست‌ داشتن یعنی چی؟ نگاهش کردم؛ پیشونی پینه بسته و گونه‌های فرورفته، ریش نامرتب و لب‌های بلند باریک. یعنی می فهمه؟
...
«مرتضی … رو می‌شناسی؟ رفت دادگاه و حرفاش رو اونجا زد. حرفای به‌حقی هم زد…»
«می‌خوای مرتضی رو ببینی؟»
مرتضی؟ من همون بیرون هم به زور تحملش می‌کردم. … . «مرتضی رو می‌خوام چیکار؟ شوهرم رو می‌خوام ببینم»
«خانم هدایت، شما ده سال حکم می‌گیری. اسنادش هم هست. می‌خوای چی کار کنی؟…»
ده سال؟ داره شوخی می‌کنه. اصلا مگه من چند سال فعالیت کردم؟ از ۸۴ . چقدر می‌شه؟ ۸۴، ۸۵، ۸۶، … اه، دستام می‌لرزه. ۸۴، ۸۵، ۸۶، ۸۷، … لعنتی، نمی‌تونم. به هرحال این قدر نمی‌شه. ده سال امین رو نبینم؟ مگه می‌شه؟

«دادگاه علنی…» ای خدا! این چی داره می گه! «رافت نظام»…
الان براش تعریف می‌کنم، بهش می‌گم شیش سال طول کشید تا ازدواج کنیم، می‌گم فقط یه سال زندگی کردیم،
«همه‌ تون رو تارومار کردیم. دیدی؟»…
...
«می‌خوای قهرمان بشی، ها؟»…
قهرمان؟ من غلط کنم! این حرف‌ها چیه؟ من می‌خوام برگردم پیش امین
...
«چیزی نمی‌خوای؟»
چرا، چرا
«تلفن. می‌خوام زنگ ‌بزنم به همسرم»
«بذارید زنگ بزنه»
اشاره می‌کنه به مردی که کنارش نشسته. جعفریِ ۲۰۹، با موها و ریش سفید. صورت ‌کشیده و چشم‌های روشن و بد ذات.
...
به تلفن روی میز اشاره می‌کنه. عجب دادستان ماهی! خدا رو شکر مرتضوی نیست. جعفری شماره رو می ‌گیره ۰۹۱۲۰۰۰ . وای چقدر خوشحالم. الان صداش رو می‌شنوم ۰۰۰۷۵۵۸
«آقای احمدیان؟ همسر بهاره هدایت؟» و گوشی رو می ده به من.
« الو؟»
«بهار؟؟ قربونت برم»

مثل شنیدن صدای اقیانوسه از ته سیاه‌چال..انگار از توی تاریکی یه لحظه آبی ِ بی‌نهایت اقیانوس رو ببینی. چقدر دلم برات تنگ ‌شده. گریه نکن لعنتی، حرف‌بزن. نمی‌تونم. گریه نکن. نمی‌تونم.. گوشی رو می‌ذارم رو سینه‌م. نباید بفهمه گریه می‌کنم. فکر می‌کنه حالم بده، ناراحت می‌شه. لعنتی جلوی اینها نباید گریه کنی. نمی‌تونم. نمی‌تونم.. اشک‌هام همین جور می آد. بی‌صدا.
جعفری جلوم ایستاده، گوشی رو از دستم می‌کشه: «خب، حرف نمی‌زنی. قطع می‌کنم» التماس می‌کنم: نه، نه. حرف می‌زنم. گوشی رو می‌ ذارم دم گوشم. اشک‌هام بند نمی آد.
«بهار؟ گریه می‌کنی؟»...
«امین»...
امین، دلم برات تنگ شده لعنتی.
«خوبی عزیز دلم؟ دوتا نامحرم ایستادن اینجا، نمی‌تونم حرف بزنم»
«اذیتت کردن؟»
پدرم رو درآورد‌ن. تو بازجویی‌ها دود از سرم بلند میشد… «نه، خوبم»
«۲۰۹ ای؟»
«آره»
«انفرادی؟»
«نه»
«الان کجایی؟»
«پیش دادستان»
«چی می گه؟»
می گه ده سال تو رو نمی‌بینم! «هیچی»
...
«بهت افتخار می‌کنم» واسه چی؟ من واسه شنیدن صدات التماس می‌کنم، دست و پام می‌لرزه، صدام درنمی‌آد، به چی افتخار می‌‌کنی؟.. جعفری اشاره می‌کنه. «من دیگه باید برم. مواظب خودت باش» و از دهنم درمی‌ره: «نگیرنت»
«نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره. تو هم می آی بیرون»
این دفعه از اون دفعه‌ها نیست.
«بیخ ریش خودمی» ...
دوستت دارم
«کاری نداری؟»
«مواظب خودت باش. دوستت دارم»
منم.
«خداحافظ»
خداحافظی می‌کنه و گوشی رو می ذارم. نمایشگر تلفن: یک دقیقه و چهل و یک ثانیه!

چهار سال و دو ماه از اون روز می ‌گذره و من هنوز عاشقتم. عاشق صدای اقیانوس!
از دوریت نمردم. عجیبه مگه نه؟ بهش عادت کردم. عادت‌های موذی و چسبناک زندان! دارم اینجا زندگی می‌کنم. اما گاهی یادم می آد… آدم به عشق زنده‌ست. لااقل من که اینجوری‌ام. فاران میگه “غلیان هورمون‌هاست”. شاید. می‌گه: “این احساسات واسه اینه که ازش سرشار نشدی”. روانشناسه. مهم نیست اون چی می گه. من سنگینی قلبم رو از دوریت حس می‌کنم؛ بدون دخالت هورمون‌هام!

اینجا کتاب می‌خونم، فیلم می‌بینم، با بچه‌ها حرف می‌زنم، شوخی می‌کنم، بافتنی می‌بافم، کلاس معرق می رم، …، ولی حسرت بودنت همیشه باهامه. بیشتر از چهار سال و سه ماه از اون ده سال گذشته. سعی کردم محکم باشم، همونجوری که تو می‌خواستی. سعی کردم نترسم، همونجوری که شاید تو انتظارشو داشتی… شایدم ناگزیر بود.
...
هرچی که بود، کم یا زیاد، بذار به حساب عاشقانه‌های پرحسرت ِ یه…، یه دختر بیست ساله چشم و گوش بسته که تو دفتر انجمن دانشکده امور اقتصادی، شیش ماه با خودش کلنجار رفت تا عاشقت نشه و شد! یه دختر بیست و یک ساله که جسارتش به خجالتش چربید و بهت گفت که دوستت داره. یه دختر بیست و دو ساله که «رفتنت» رو به تماشا نشست و اون شبی که تو میدون صدم نارمک دستش رو بوسیدی و ازش خداحافظی کردی، اشک‌ریزون بدرقه‌ت کرد. دختر بیست و دو ساله‌ای که صبح هفده اسفند، باهات یکی شد. دختر بیست و سه ساله‌ای که نبودن و «دوست نداشتنت» رو تاب نیاورد. دختر بیست و چهار ساله‌ای که به هر دری زد تا عشقت رو از دلش بیرون کنه و نتونست. دختر بیست و پنج ساله‌ای که بین زمین و آسمون سرگردونِ‌ عشقت بود.. و دختر بیست و شش ساله‌ای که از زمین و زمان نا‌ امید بود.. و حالا، این روزها، سی و سه ساله می شم و هنوز، چشم انتظار زندگی کردن با توام! یه «سبکیِ ‌تحمل ناپذیر» می خوام.. اینجا زندگی «سنگینه»
...
بهارِ تو
۱۶ فروردین ۹۳
اوین"

ژیلا و طعم آدامس نعنایی

"وقتی یکی از زندانبان‌ها، نام مهسا امر آبادی، فاران حسامی و لوا خانجانی را برای ملاقات با بستگانشان (همسر یا برادر) می‌خوانند، تقریبا همه زندانی‌های بند زنان منتظرند که نام من را هم بخواند اما زندانبان می‌گوید که منتظر نباشید همه نام‌ها فقط همین بود. سوال‌های پی در پی دوستان در بندم انگار مامور زندان را به یکجور همدلی می‌کشاند که می‌گوید همین الان به مسوولان تلفن می‌زنم، شاید نام ژیلا بنی یعقوب را به اشتباه جا انداخته‌اند.

من اما کاملا سکوت کرده‌ام، من در این باره هیچ سوالی نمی‌کنم، من به زندانبان اعتراض نمی‌کنم و از او درخواست پیگیری نمی‌کنم. من خیلی خوب می‌دانم که نام من و بهمن در فهرست ملاقات‌ها به اشتباه از قلم نیفتاده. من می‌دانم در فهرستی که از سوی مسوولان زندان برای ملاقات کسانی که به صورت خانوادگی زندان هستند، طبق روال معمول اداری نام من و بهمن هم وجود داشته است. من می‌دانم کسانی نه سهوا که کاملا عمدی روی نام من و همسرم قلم کشیده‌اند تا برای پنجمین ماه متوالی از ملاقات با یکدیگر محروم باشیم.

مهسا، فاران و لوا با هیجان زیاد برای ملاقات با همسر و برادر آماده می‌شوند و من بیشتر از همیشه دلم در هوای بهمن پر می‌زند. اغلب بچه‌ها دور من جمع شده‌اند، هر کس سعی می‌کند دلخوری‌اش را از این اتفاق در محبت‌آمیز‌ترین واژه‌ها برای من و بهمن بریزد و آن را بار‌ها تکرار کند. شبنم مددزاده که برادرش در زندان رجایی شهر است و نام او هم مثل من از فهرست ملاقات خط خورده است مثل همیشه با انرژی و روحیه زیاد دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: «قوی باش. روزی نه چندان دور تو بهمن را و من فرزاد را می‌بینیم.»
...
انگار ده‌ها اسم و عنوان و سمت توی گوشم یکی می‌شود. قوه قضاییه، وزارت اطلاعات، دادستانی و… برای من همه نام‌های یک سیستم هستند، همهٔ نام‌های سیستمی که من و همسرم و ده‌ها روزنامه‌نگار دیگر را به جرم مقالات انتقادی که درباره‌اش نوشته بودیم به زندان می‌اندازد و از ملاقات نیم ساعته یک زوج زندانی پس از پنج ماه مخالفت می‌کند.

کم کم پنج ماه می‌شود که از ملاقات با بهمن محروم هستم. در این مدت بار‌ها آیین‌نامه سازمان زندان‌ها را ورق زده‌ام، در هیچ ماده و تبصره آن ملاقات یک زوج زندانی ممنوع اعلام نشده است و من هر بار از خودم می‌پرسم در کجای این سیستم و چه کسی، ملاقات من و بهمن را مضر به حال امنیت ملی تشخیص داده؟ بر اساس کدام استدلال به این نتیجه رسیده که حتی من حق ندارم نیم ساعت روبروی همسرم بنشینم و برای دقایقی دست‌هایش را در میان دستانم بگیرم و به او بگویم: “بیشتر از همیشه دوستت دارم.”

… دوستانم برای ملاقات آماده شده و راهی دادسرای اوین هستند تا عزیزانشان را در آغوش بکشند. دلم می‌خواهد توسط آنها نامه یا یادداشت کوتاهی را برای بهمن بفرستم اما می‌دانم چنین چیزهایی در این سیستم، اقلام به شدت ممنوع تلقی می‌شوند. فکری می‌کنم و یک بسته کوچک آدامس نعنایی را که از فروشگاه زندان خریده‌ام، برمی‌دارم و رویش می‌نویسم: «بهمن جانم دوستت دارم». بهمن طعم آدامس نعنایی را دوست دارد و می‌دانم فروشگاه زندان رجایی شهر فقیر‌تر از آن است که آدامس نعنایی داشته باشد.

هنوز نمی‌دانم این بسته کوچک آدامس نعنایی توانسته از سد ماموران اوین و بعد هم ماموران رجایی شهر بگذرد و توی دست بهمن قرار بگیرد یا نه؟ همچنان که نمی‌دانم جمله‌ “بهمن جانم دوستت دارم” مشمول سانسور ماموران زندان شده است یا نه. شاید تا حالا ماموری روی آن خط کشیده باشد. شاید هم روی قلب یک مامور مهربان اثر خودش را گذاشته باشد و بالاخره راهش را به سوی بهمن باز کرده باشد.

زندان اوین، بند زنان
هجدهم آذر ۱۳۹۱"

حمید و هفت سین کوچک دلتنگی

"سلام کبری جان. از آخرین باری که مقابل درب مراجعین وزارت اطلاعات از هم جدا شدیم بیش از ۷ ماه می‌گذرد به یاد دارم درست قبل از ورودم به ساختمان اطلاعات، مقابل درب مراجعین از تو خواستم تا دقایقی را مقابل ساختمان اطلاعات منتظرم بمانی تا برگردم. اما تصور نمی‌کردم آن لحظه آخرین بازی باشد که در کنار همدیگر هستیم و ورودم به داخل اطلاعات شروع سناریوی تلخ برای هردمان باشد. سرگذشتی تلخ که به هیچ وجه نه تو و نه من مستحق آن نبودیم. هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که آن لحظه که از هم جدا شدیم تا به امروز به طول بیانجامد تا جایی که شب سال نو را کنار هم نباشیم و نوروز را من در حبس و تو در کابوس بگذرانی. هیچ‌گاه در خیالم هم نمی‌گنجید آن تعطیلاتی که برایش لحظه شماری می‌کردیم به چنین سرنوشتی ختم شود. با چه شوقی به ایران برگشتیم و چه بر سرمان آوردند. چه شوقی داشتیم آن لحظاتی که از سر شوق به جی.پی.اس هواپیما چشم دوخته بودیم تا کی به ایران می‌رسیم.
...
یادم آمد نوروز سال گذشته که در بلژیک هفت‌سین کوچکی تهیه کردیم و هر دو در کنار هم سال نو را تازه کردیم دور از خاک وطن بودیم و چه شیرین بود گذراندن لحظه سال نو در کنار هم. به یاد دارم که آرزو کردیم هر چه سریع‌تر درسمان را به اتمام برسانیم تا هر دو نوروز ۹۳ را در ایران باشیم. این روز‌ها در اینجا لحظه به لحظه نوروز پارسال را مرور می‌کنم و هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم لحظاتی را سراسیمه نمی‌دانم کجا هستم تا این‌که به یاد می‌آورم در ایران و در زندان هستم و تو هم بیرون از زندان منتظر من.

در اینجا در اوین از داخل هواخوری زندان با آن دیوارهای بلند اطرافش و سیم خاردارهای بالای دیوار هواخوری آنچه از ایران پیداست فقط یک آسمان است.‌ ای کاش به ایران بر نمی‌گشتیم و این تراژدی دردناک برایمان پیش نمی‌آمد و همین تصویر تکراری آسمان ایران را از ورای سیم خاردار‌ها نمی‌دیدم. آنچه برایم سختتر از این حبس جانکاه است، تصور بی‌پناه ماندن توست و این‌که چگونه این سال‌ها را به دور از هم بگذرانیم. کبری جان آنچه از تو می‌خواهم این است که خود را برای گذراندن سال‌های به دور از همدیگر آماده کنی و بدانی که در تمام این سال من محکم‌تر و استوار‌تر از همیشه حبس را خواهم گذراند و آنچه باقی خواهد ماند عزت برای تو و من و کوله باری از تجربه خواهد بود.
...
حمید، بند ۳۵۰
اوین، بهار ۹۳"

مهسا و عادت به دلتنگی

"تفاوتش مثل دنیای زندگان و زندهگی‌کنندگان می‌ماند. دقیق نمی‌دانم به کدام یک باید عنوان دنیای زندگان را داد و به کدام یک زندگی‌کنندگان. درست در میان اخبار و غوغای وقایع، به دنیایی پرتاب شدم که بزرگترین رخداد روزانه‌اش آمدن فنی برای تعویض کپسول گاز، آمدن کتابی از بیرون، رفتن به بهداری و یا آمدن گه گاه و به ندرت اقلام جدید در فروشگاه زندان است. بزرگترین و مهیج‌ترین بخش، ورودی‌های جدید است که از دنیای دیگر اخبار می‌آورند و اندکی از فضای بیرون مطلع می‌شویم. بی‌خبری از دنیای دیگر و قطع ارتباط با آن شاید سخت‌ترین قسمت ماجرا باشد. واهمه از فراموشی فضای بیرون یا تغییر آن و عدم انطباق با تغییرات، مدام پس ذهنت را غلقک می‌دهد. در اینجا حتی فعل ها هم تغییر می کند و دیگر رفتن و آمدن کارکرد معکوس دارد.

با گذشته‌ها زندگی می‌کنی اما گویا گذشته‌ تو نبوده است. انگار زندگی از همان ابتدا محصور در همین دیوارها بوده و تو تنها، تماشاگر فیلمی بوده‌ای که بازیگرانش عزیزترینت هستند. مدام پرت می‌شوی به آن فیلم، به خیابان‌ها و به خاطرات، به آدم‌ها و به عزیزانت.

فیلم عقب می‌رود، ۲۰ مهر ۸۲، نمای بیرونی، تئاتر شهر، زمان غروب آفتاب و اولین گام‌های مشترک. پرت می‌شوم به ۱۲ آبان ۸۴ ، روزی که قرار بود نقش همسر به نقش‌های دیگرم اضافه شود، قرار بود با فردی پیمان ببندم که غیر از نقش همسری همراه و همگام و هم‌دلی هم لازمه زندگی با او بود. با فردی همگام می‌شدم که از زندان به مرخصی آمده بود و فردایش به زندان باز می‌گشت. آغاز کردیم، حتی از نقطه منفی.

این بار به اراک پرت می‌شوم، و به زندانش که به “پایین” معروف بود، کنارم فریدون نشسته است و همراهی‌ام می‌کند تا "پایین". نسیم سلطان بیگی می‌آید کنارم و از "پایین" نجاتم می‌دهد. چندروزی‌ست که به تخت پایین نقل مکان کرده‌ام. به بالای شهر تهران باز می‌گردم و نگاهم به نسرین می‌افتد که چقدر لاغر شده، کمی کنار مامان مهوش می نشینم و آرامشش را به جان می‌گیرم.

فکر می‌کنم باید از ازدواجمون بنویسم و پرت می‌شوم به سالروزهایی که بی مسعود گذاشت. سال ۸۸ در روزنامه‌ای که همکاران کیک آوردند و با تصویر مسعود عکس می‌گیریم، سال ۸۹ به تنهایی و سال ۹۰ در میان سورپرایز دوستان مهربان.

به پاگرد سرد پله‌های بند می‌روم و با نازنین چند ترانه قدیمی زمزمه می‌کنیم. برمی‌گردم و پرت می‌شوم به سکانسی دیگر. سکانسی که باید ساخته می‌شد اما بازیگر آن نبود. من غایب بودم. به سکانس مرخصی مسعود. فیلم را تغییر می‌دهم کنار در بزرگ زندان رجایی شهر ایستاده‌ام و مسعود بعد از سه سال از میان آن دیوارهای لعنتی بیرون می‌آید و من مشتاقانه به سمتش می روم. فکر می کنم بعد از سه سال کدام رستوران مناسب‌تر است؟
...
بهاره می‌آید. دیگر خوب می‌فهمد در چه زمان‌هایی درفکر و ناراحت هستم. راستی مسعود هم بعد از این همه مدت جدایی، می‌تواند غصه و شادی را از صورتم بخواند؟ دلتنگی هم انگار عادت شده و من می‌ترسم از عادت به دلتنگی... ما خود تاریخ هستیم که در لابه لای میله ها و در تنهایی های مان تاریخ را می سازیم.

ساعت ۱۲ شب، خاموشی
مهسا امرآبادی آبان ۹۱"
...........................................................................................................................
نظرات نویسنده دیدگاه رادیو فردا نیست.
XS
SM
MD
LG