زمينلرزه منجيل-رودبار در تاريخ ۳۱ خردادماه ۱۳۶۹ روی داد. اين زلزله بيش از ۳۵ هزار کشته، ۶۰ هزار زخمی و ۵۰۰ هزار بیخانمان برجای گذاشت و آن را در ميان ۱۰ زمينلرزه مرگبار جهان در صدسال گذشته میدانند. بسیاری از شنوندگان و کاربران رادیو فردا خاطرات خود را با ما در مورد این فاجعه در میان گذاشتند. رادیو فردا بخشی از این خاطرات را منتشر می کند.*
سيزده نفر از بستگان نزديکم را از دست دادم
من داشتم فوتبال میديدم ولی بازی انقدر کسل کننده بود رفتم بخواب. روتخت دراز کشيده بودم ديدم دارم تکون ميخورم ديدم نه زلزله... تا بجنبم مادر و پدرم حياط بودند و داد ميکشيد بيا بيرون وقتی وارد حياط شدم پدرم گفت بچسبيد به درخت پرتغال که وسعت حياط بود . ولی بعد از دو دقيقه که واستاد متوجه شديم زلزله است ،خدا نصيب هيچ کس نکند ،عمق فاجعه را وقتی هوا روشن شد فهميدم من سيزده نفر از بستگان نزديکم خواهر ،مادر بزرگهام ،پدر بزرگم و... را از دست دادم و شروع کرده بوديم از همان دقايق اول نزديکان را از زير آوار در آوردن.
نميدانستيم چه بکنيم
بعد از اينکه هوا روشن شد تقريبا قربانيان مشخص شده بود و هم آنهایی که ميتونسيتم در آورده بوديم تا ساعت سه بعد از ظهر مردههايمان را گذاشته بوديم و نميدانستيم چه بکنيم.
شهر بوی خاصی میداد
من ده سالم بود ما تهران زلزله رو احساس کرديم همه ريختند توی خيابون، عمه من ساکن رشت بود پدر و عمويم صبح به سمت رشت رفتند اوضاع بسيار اشفته بود دو ماه بعد به مناطق زلزله زده رفتيم تا کمی برای زلزلهزدهها وسايل اوليه مثل پتو و لباس زمستانی ببريم شهر بوی خاصی میداد که هرگز از ذهنم خارج نميشه با اينکه دو ماه گذشته بود.
تنها چيزی که يادم مياد
اون روز ما اونجا بوديم. ۴ سالم بود تنها چيزی که يادم مياد سنگهايی که از کوه جدا شده ريخته بودن وسط جاده و من تو بغل يه مرد که داشت فرار میکرد.
کمک کشورهای دیگر
من اهل رودبار و الانم ساکن اين شهر هستم. سن من کم بود ولی هيچ وقت از ذهنم پاکنميشه ساعت ۱۲.۳۰دقيقه شب ۳۱ خرداد لرزه کوچکی بود اول ولی يهو انگار تمام خانه منفجر شد سقف خونه ما که خونه سنتی گيلانی بود کلا رفت تو حياط طوری که ستاره هارو ميديدی و من زير کمد. شب وحشتناکی بود تو خونه ما دو عمه و سه عمو و پدربزرگمو از دست دادم و فردای زلزله - مردم ايران خيلی به ما محبت داشتن و واقعا شرمنده کردن حتی مردم کشورهای ديگه مثل آلمان که خود بازيکن فوتبال کليزمن شخصا کمک کرد روزهای سختی بود ولی گذشت ديشب هم شب سالگرد زلزله برگزار شد که به طرز باشکوه که انگار نه انگار چندين سال گذشته از اون شب .
از جنگ تا زلزله
دو روز بعد اون ماجرا درهای مسجد ۲۴ ساعت باز شدن برای جمع کردن کمکهای مردمی اون موقع ۵ سالم بود ما يه پتو داشتيم که تو جنگ به مردم جنگ زده داده بودند وقتی اون پتو رو باز کرديم توش يه نامه بود که نوشته بود هموطن عزيز و جنگ زده من اوضاع مالی ما در همين حد بود کمک ناقابل ما را بپذيريد؛ امضاء بعدش نوشته بود از رودبار. هيچوقت فرصت نشد از اون پتو استفاده کنيم وقتی زلزله شد دوباره اون پتو رو با همون نامه اهدا کرديم.
آسمون قرمز بود
ما که ساکن رشت بوديم. ولی همين جا هم خيلی شديد بود. خوابيده بودم که صدای خيلی بلند و وحشتناکی اومد، بعدا معلوم شد صدای افتادن منبع آب بوده. پدرم که داشت فوتبال ميديد سريع اومد تو اتاق بچهها، در همون حال مادرم رو صدا ميکرد که بياد ما رو بغل کنه. خونه ما آپارتمانی بود اما اونقدر تکانها شديد و عميق بود که ديديم نميشه از راه پله سلامت بريم پايين چون شيشهها هم ميترکيدن و به طرفت شليک ميشدن. ناچارا رفتيم رو تراس که خيلی بزرگ و يه قسمتش کاملا بی سقف بود. آسمون قرمز بود. وقتی تکونها اروم شد رفتيم تو کوچه. همه ترسيده بودن با اينکه تو کوچه ما هيچ خونهای آسيب نديده بود. يکی از همسايهها اتوبوس داشت که از قضا اونشب سر کوچه پارک بود. چون هيچوقت نمياوردش خونه. خلاصه ديد همه ترسيدن کل کوچه رو سوار کرد برد توی شهر گردوند تا همه بتونن تو همون ساعت اوليه از حال بقيه اقوامشون مطلع بشن....
ساختمون صادقی تو رشت بيشترين و فجيع ترين تلفات رو داشت که تا همين چند سال پيش هنوز بجاش ساختمون جديدی ساخته نشده بود.
نگهبان خوش شانس
يکی از دوستان من در همون زلزله مرد، البته از يه پادگان يک نفر جون سالم بدر برد. و اين نا ايمن بودن سازههای مارو ميرسونه. ضمنا اون يه خوش شانسی که از يه پادگان زنده موند در حال نگهبانی بالای برجک بوده. نگهبانی هميشه هم بد نيست.
وانت جای آمبولانس
من شهسوار بودم و خيلی کوچيک ما حتی تو شهسوار لرزيديم و فرداش پدرم داشت از دوستای مردش ميگفت به مادرم و اينکه چند نفر مردن چون امداد رسانی نبود پلها خراب شده بود و خونه ما تو رودبار اومده بود پايين ، و هنوز که هنوزه بعد از اين همه سال امدادرسانی همچنان وجود نداره. يه آمبلانس درست حسابی نبود با وانت ميرفتن کمک
دزدها به دنبال طلا
من اون سال دانشجو بودم تو شهر صومعه سرا و چون بازی مورد علاقهام نبود از سلف سرويس خارج شدم و رفتم که بخوابم و طبقه دوم تخت ميخوابيدم که در اثر زلزله به کف اتاق پرت شدم و بعد زلزله تو محوطه خوابگاه گذرونديم و فرداشم بعنوان امدادگر دانشجويی به منطقه زلزلهزده اعزام شديم و بزرگترين فاجعه انسانی عمرم را ديدم دزدهايی که فقط ميگشتن تا اموال سرقت کنند و از دست قربانيا طلا در بيارن و مواد غذايی و کمکهای خارجی که يک عده ماشين ماشين از اونجا خارج ميکردن و جالبه اينکه از کشور اسراييل هم کمک رسيده بود و همه درجه يک.
چادرها در بازار آزاد
اين قدر می دانيم که چادرهای بسيار مرغوب و اهدايی و نيز پتوها و اجناس ديگر که از سراسر جهان به زلزلهزدگان اهدا شده بود چندی بعد سر از بازار آزاد و فروش قاچاق در آوردند، نصيب آسيب ديدگان زلزله اما دعای خير روضه خوانان بود آن هم به وفور !
کاسبی
زلزله شمال يه نمعت و کاسبی بود برای سپاه و ارگان های مانند بسيج! مردم شمال با چشم خود ديده بودن که کمکهای خارجی تمام وسايل و چادرهای که فرستاده بودن در بازار آزاد می فروختن! تقسيم ناعادلانه وامهای دولتی، اول از همه برای خودشان و خانوادهای اين ارگانها سپرده ميشد!
---------------------------------------------------------------------------
*رادیو فردا این خاطرات را بدون دخل و تصرف منتشر میکند.