از خبرنگاری در کیهان تا بازی در نقش خبرنگار کیهان؛ گفت‌وگو با تقی مختار

«یک روایت» عنوان رشتهگفتگوهایی است که تجربیات شخصی و اجتماعی شخصیت‌های شناختهشده ایرانی را روایت می‌کند. این ویژه‌‌برنامه تلاش دارد نگاهی صمیمانه و نزدیک‌تر داشته باشد به تجربه زندگی چهره‌های آشنا از زبان خودشان.

تقی مختار، نویسنده و روزنامهنگار، بازیگر و کارگردان سابق سینمای ایران است که از سال ۱۳۴۲ فعالیت در مطبوعات ایران را آغاز کرد. او در دهه ۴۰، نویسنده و سردبیر چند نشریه سینمایی از جمله مجله هفتگی «فیلم» و ماهنامه «ستاره سینما» بود و از مسیر مطبوعات به سینما راه یافت. تقی مختار در دهه ۵۰ در چندین فیلم سینمایی بازی کرد و کارگردانی دو فیلم را هم بر عهده داشت. او در سال ۱۳۵۶، یک سال پیش از انقلاب از ایران خارج شد و به آمریکا مهاجرت کرد. تقی مختار تا چندی پیش نشریه «ایرانیان» را در واشینگتن منتشر می‌ساخت.

در این برنامه با تقی مختار در آمریکا به گفت‌وگو نشستهایم تا بدانیم چه عواملی باعث شد یک روزنامهنگار به سینما راه یابد و در نهایت چرا در اوج شهرت و پیش از انقلاب ۵۷ ایران را ترک کرد.

Your browser doesn’t support HTML5

یک روایت؛ گفت‌وگو با تقی مختار

آقای مختار، در این برنامه محور گفت‌وگوی ما دهه ۴۰ و دهه ۵۰ است که شما از عالم رسانه به جهان سینما پا گذاشتید و در ۱۸ فیلم سینمایی نقش اول را داشتید و دو فیلم هم کارگردان بودید. اما اگر ممکن است در ابتدا برای ما بگویید که چه طور شد شما که در مشهد زندگی می‌کردید، خانوادهتان به تهران نقل مکان کردند که احتمالاً این جابه‌جایی تا اندازه زیادی آینده شما را رقم زد.

بله. عرض کنم که انتقال محل سکونت ما از مشهد به تهران وقتی اتفاق افتاد که من هشت ساله بودم و در واقع کلاس دوم دبستان بودم. در سال ۳۲ این اتفاق افتاد، بعد از کودتای ۲۸ مرداد، و به خاطر مشکلاتی که برای برادر بزرگ من پیش آمده بود. چون او هم محصل دبیرستان بود ولی ظاهراً بعضی فعالیت‌های سیاسی داشت و گرفتاریهایی برایش پیش آمده بود در مشهد. طوری شده بود که ظاهرا هر دو سه ماه یک بار می‌آمدند و او را می‌گرفتندش.

در نتیجه پدر و مادر ما تصمیم می‌گیرند که آن شهر را ترک بکنند و بیایند به تهران، تا این که این موضوع به فراموشی سپرده شود. به این ترتیب، وقتی من آمدم به تهران در واقع هشت سالم بود و از آن وقت به بعد دیگر در تهران بزرگ شدم.

در همین تهران آقای مختار، شما به کار مطبوعاتی روی آوردید. به ما بگویید، از چه زمانی کار مطبوعاتی را آغاز کردید و اولین کارهای روزنامهنگاری شما با کدام روزنامه یا نشریه بود؟

من تقریباً از ۱۳ یا ۱۴ سالگی شروع کردم به نوشتن در مطبوعات. من دبیرستان دارالفنون می‌رفتم. یادم است کلاس دوم یا سوم دبیرستان بودم. آن زمان عشق زیادی به نوشتن و ادبیات و هنرها و این جور چیزها داشتم که خیلی مفصل است و نمی‌شود واردش شد.

تقی مختار در جوانی، احتمالاً ۳۰ سالگی

در یکی از تابستان‌ها که رفته بودیم سفر به همدان -چون پدرم آنجا کار می‌کرد و خانوادگی رفته بودیم آنجا-، من در همدان با یک نشریه محلی آشنا شدم به نام «مبارز همدان»؛ یک روزنامه هشت صفحهای و این طورها بود که وقتی رفتم به دفترِ آنجا و خواستم با مدیر روزنامه ملاقات کنم و این هم اتفاقاً اتفاق افتاد، گفتم من محصلم و علاقه دارم برای شما چیزهایی بنویسم. ایشان هم گفت یک مطلبی بنویس و بیاور ببینم، اگر خوب باشد حتماً. من هم مطلبی نوشتم و بردم و هفته بعد دیدم آن مطلب در صفحه اول روزنامه «مبارز همدان» چاپ شد. خب می‌توانید تصور کنید برای یک جوان ۱۳-۱۴ ساله این چقدر هیجان‌انگیز بود. بعد از آن هم آن تابستانی که در همدان بودیم، من هر هفته مقالاتی برایشان می‌نوشتم که چاپ می‌شد.

وقتی برگشتیم به تهران، من به خودم گفتم اگر در همدان یک چنین استقبالی از من شد، دلیلی ندارد که در تهران نشود! رفتم به مجله «آسیای جوان» آن موقع مراجعه کردم.

آنجا هم همین را به من گفتند، گفتند یک چیزی بنویس بیاور، من مطلبی بردم و خواندند و پسندیدند و چاپ شد و من را تشویق کردند که هر هفته مطالبی برایشان بنویسم. در نتیجه هر چه آن‌ها می‌خواستند مثل گزارش، رپرتاژ، مطلب، داستان کوتاه و این‌ها می‌نوشتم و می‌دادم به ایشان و آن‌ها چاپ می‌کردند.

مدتی که گذشت، شروع کردند به من دستمزد هم دادن. این فوقالعاده برای من جالب بود، چون هنوز محصل مدرسه بودم و خرجم را خانواده تأمین می‌کردند. بعد از آن جا رفتم به مجلاتی مثل «امید ایران»، «صبح امروز»، «تهران مصور»، «ترقی» و مجلاتی که آن موقع بود. به این ترتیب، این شد شغل من و تا حدود سال ۴۱-۴۲ بود که از «صبح امروز» به اتفاق رحمان ‌هاتفی که می‌دانید بعدها شد سردبیر روزنامه کیهان، ما با هم در مجله «صبح امروز» کار می‌کردیم. جوان بودیم، با هم رفتیم به روزنامه کیهان و گفتیم می‌خواهیم بیاییم با کیهان همکاری کنیم.

عجیب است که آن‌ها هم [پذیرفتند]. آقای حسین عدل که آن موقع سردبیر کیهان بود، ایشان از ما امتحان گرفت، هر کدام یک مطلبی دادیم و همان جا ما را استخدام کرد و گفت از فردا بیایید سرکار. ما رفتیم در روزنامه کیهان مشغول به کار شدیم، اول در سرویس اجتماعی بودم، بعداً دیدند که علاقه من به مطالب فرهنگی و هنری خیلی بیشتر است، یک مدتی من را فرستادند به حوزه دانشگاه و خبرنگار حوزه دانشگاه بودم و بعد هم فرستادند به سرویس فرهنگی هنری، که آن جا فعالیت می‌کردم. این‌ها طوری بود که من دیگر با همه مطبوعات همکاری داشتم که اوجش همان روزنامه کیهان بود.

و اما آقای مختار. چطور شد که به کار نقد فیلم پرداختید؟ آیا این موضوع اتفاقی پیش آمد یا اینکه شما اصولاً به کار نقد فیلم و سینما علاقه داشتید؟

من از نوجوانی خیلی خیلی علاقه داشتم به ادبیات و شعر و کتاب خواندن. بعداً به سینما و تئاتر به خصوص علاقه‌مند شدم. هیچ فیلمی چه ایرانی و چه غیر ایرانی، به خصوص هیچ تئاتری و نمایشی نبود که من نبینم. یک دوستی داشتم که همکلاسی من بود، ایشان هم همین طور، خیلی علاقه داشت به این کار. ما به حدی با محافل سینمایی و تئاتری و این‌ها نزدیک بودیم که یادم است مثلاً با گروه آناهیتا، آقا و خانم مصطفی و مهین اسکویی، اصلاً شخصاً هم آشنا شده بودیم و رفتوآمد می‌کردیم.

از همان موقع نقدهای دیگران و مطالبی را که دیگران راجع به فیلم‌ها می‌نوشتند در نشریات سینمایی و هنری و فرهنگی را می‌خواندیم و دنبال می‌کردیم. هیچ نشریهای و کتابی در این زمینهها نبود که ما نخریم و نخوانیم. در نتیجه من وقتی شروع کردم به فعالیت مطبوعاتی، کاملاً مشهود بود که من بیشتر علاقه دارم به اینکه راجع به سینما و تئاتر بنویسم. به خاطرم می‌آید که در آن ابتدای کارم در مجله «امید ایران»، یک سلسله مصاحبه کردم با درامنویس‌های آن موقع ایران، کارگردان‌های تئاتر (مثل آقای سمندریان، علی نصیریان، بهمن فرسی، امیر شروان و کسانی که آن موقع بودند).

در نتیجه من تمرکزم بیشتر بر روی مطالب سینمایی و هنری بود که آرامآرام به خودم جرئت دادم و شروع کردم به نوشتن نقدهایی درباره فیلم‌ها و تئاترها که وقتی پایم رسید به کیهان، بیشتر در آن صفحات فرهنگی و هنری کیهان، ضمن گزارش‌ها و مصاحبه‌هایی که می‌کردم، نقد هم می‌نوشتم، نقد فیلم و نقد تئاتر. به این ترتیب من مثلاً در سن ۲۰ سالگی، در محافل فرهنگی و هنری ایران به عنوان منتقد فیلم و تئاتر شناخته شده بودم. بعداً هم که در دی ماه ۴۷ خودم اقدام به انتشار مجلهای کردم به نام فیلم که دیگر خیلی از مطالب نقد فیلم من در آنجا هست.

در همین دهه ۴۰ ظاهراً به شما پیشنهاد بازی در فیلم داده شد و شنیدهام که به مهدی میثاقیه، تهیهکننده سرشناس سینمای ایران برای بازی در فیلم جواب رد دادید. آیا این موضوع صحت دارد؟

بله، درست است. من بعد از انتشار مجله فیلم که همان زمستان سال ۴۷ شروع شد، این مجله خیلی در محافل سینمایی ایران گل کرد، به خاطر مطالب انتقادی تند و شدیدی که در آنجا چاپ می‌شد و یک برنامه‌های خاصی اصلاً برای مبارزه با سینمای مبتذل آن موقع و حمایت از فیلمسازان خوب بود، در نتیجه آقای میثاقیه یک روز من را دعوت کرد به دفتر استودیوی میثاقیه، در سال ۴۸. یعنی یکسال بعد از انتشار مجله، من هنوز هم سردبیر آن مجله بودم.

آنجا به من پیشنهاد داد که در فیلمی که قرار بود خانم پوری بنایی هم بازی کند، من نقش اول مرد آن فیلم را بازی کنم. من خیلی تعجب کردم برای اینکه اصلاً خودم را به عنوان بازیگر نمی‌دیدم، حتی با علاقه بسیار زیادی که به سینما داشتم. فوقش فکر می‌کردم مثلاً یک روزی دلم می‌خواهد فیلم بسازم، کارگردان فیلم بشوم.

هیچ وقت فکر نمی‌کردم بازیگر فیلم بشوم. ولی ایشان اصرار کرد و من فهمیدم اصرارشان از این بابت است که ظاهراً قرار بوده آقای بهروز وثوقی در آن فیلم نقش مقابل پوری بنایی را بازی کند ولی اختلافاتی پیش آمده بود که تصمیم گرفته بودند فیلم را به آقای بهروز وثوقی ندهند. خب می‌دانید که آقای میثاقیه رئیس اتحادیه تهیهکنندگان سینمای ایران هم بود و مرد با نفوذی بود.

تقی مختار (چپ) در کنار چند چهره ماندگار سینمای ایران، از جمله منوچهر نوذری و بهروز وثوقی

بعد، ایشان می‌گفت ما تصمیم گرفتیم از یک چهره جدید جوانی استفاده کنیم و او را بیاوریم به عرصه سینما؛ در نتیجه آمده بودند سراغ من! وقتی دیدند من امتناع می‌کنم و این‌ها، برای این که به من اطمینان بدهند گفتند ما حاضریم همین الان دو تا قرارداد با تو ببندیم برای دو فیلم پیدرپی، پیشقسط هر دو را هم به تو می‌پردازیم و در عین حال تهیهکنندگان دیگر هم در نظر دارند که اگر شما موافقت کنید، آن‌ها هم به شما نقش‌هایی می‌دهند. من چون آن موقع واقعاً اصلاً در فکر بازیگری نبودم گفتم نه، من این کار را نمی‌کنم. در نتیجه جواب رد دادم و آمدم رفتم دنبال کار خودم.

اما آقای مختار، چندی بعد در همان سال ۴۸ شما در فیلم «امشب دختری می‌میرد» به کارگردانی و تهیهکنندگی مصطفی عالمیان نقش اول را به عهده گرفتید و در واقع با این فیلم به سینما روی آوردید. داستانش چه بود؟

ما در مجله فیلم یک مورد خاصی پیش آمده بود -که داستانش کمی مفصل است و واردش نمی‌شوم-، ما با خانم فروزان به یک اشکالی برخورده بودیم، یعنی یک تقاضایی برای گرفتن عکس دسته جمعی برای روی جلد داشتیم برای شماره مخصوص نوروز، تمام ستاره‌های بزرگ روز آن موقع، یعنی پنج تای اصلی، همه [تقاضای ما را] قبول کرده بودند و خانم فروزان نمی‌آمد، می‌گفت من نمی‌آیم.

این موضوع برای من که آن موقع مرد جوانی بودم -بیستو دو سه سالم بود واقعاً-، یک خرده گران آمد و ما شروع کردیم در مجله یک حملاتی به ایشان کردیم و انتقاد می‌کردیم و خلاصه به خاطر اینکه نیامده بود، میانهمان به هم خورده بود. بعد از یک مدتی آقای علی عباسی تهیهکننده فیلم، بالاخره ما را با هم آشتی داد و ما با هم آشتی کردیم.

بعد از آشتی، خانم فروزان با من تماس گرفت و گفت شما که این طور نقد می‌کنید سینمای فارسی را، اگر کسی یک فیلمی بسازد که آن جور باشد که مورد علاقه و نظر شماست، آیا شما حاضری خودت هم بازی کنی در آن فیلم؟ گفتم که اگر همه این‌ها که می‌گویید باشد، خب چرا نه؟ مثلاً کی حاضر است چنین کاری بکند؟ گفت من حاضرم خودم سرمایهگذاری کنم و فیلمی بسازم که تو نقش مقابل من را بازی بکنی، که وجود من باعث بشود فروش فیلم تضمین شده باشد ولی فیلم را آن جور که شما می‌خواهی [بسازیم] داستانش را شما انتخاب کن، کارگردانش را تو انتخاب کن، هنرپیشه‌ها و همه عوامل را تو سروسامان بده.

خب یک چنین پیشنهادی برای یک جوان بیستودو سه ساله واقعاً حیرتانگیز است. هیچ جای دنیا چنین اتفاقی نمی‌افتد یا به ندرت می‌افتد. در نتیجه من آنجا دیگر تسلیم شدم و خب دوستی خیلی نزدیکی هم با خانم فروزان پیدا کرده بودیم آن موقع و به این ترتیب خانم فروزان سرمایهگذاری کرد، به اتفاق آقای عالمیان، و فیلم «امشب دختری می‌میرد» ساخته شد و اولین فیلمی بود که من در آن بازی می‌کردم.

جالب است بهتان بگویم که من در آن فیلم نقش یک خبرنگار روزنامه کیهان را بازی می‌کردم. ما با آن فیلم، شخصیت خانم فروزان را بردیم کردیم دانشجوی دانشگاه. کاراکتر دانشجوی دانشگاه را آوردیم توی سینمای ایران، و کاراکتر خبرنگار و روزنامهنگار را.... بله. آن اولین فیلم من بود و بعد از آن من دیگر به عنوان بازیگر شروع کردم به کارکردن، و همان طور که فرمودید، ۱۸ فیلم بازی کردم.

و همه هم در نقش اول. البته دو فیلم هم کارگردانی کردید. آقای مختار، اگر ممکن است در این جا یک اشاره کوتاه به این فیلم‌ها بکنید و به ما بگویید شخصا کدامیک از این فیلم‌ها را بیشتر می‌پسندید.

من خب دو تا فیلم کارگردانی کردم، اولیاش فیلم «تعصب» بود که تهیهکنندهاش زندهیاد علی مرتضوی بود، که ایشان هم می‌دانید که همکار مطبوعاتی ما بود، مدیر مجله «فیلم و هنر» بود و بعد هم پایهگذار جایزه «سپاس». ما دوستی خیلی نزدیکی با هم داشتیم و یک دورانی هم من سردبیر مجله «ستاره سینما» بودم که صاحبش آن موقع ایشان بود، سرمایهگذارش ایشان بود. یک روز ایشان به من موقع نهار گفت من می‌دانم تو دوست داری فیلم بسازی، گفتم بله دوست دارم فیلم بسازم. گفت اگر کسی سرمایه بگذارد حاضری این کار را بکنی؟ گفتم کسی چنین کاری نمی‌کند. گفت چرا، من می‌کنم! به این ترتیب من را وارد کار کارگردانی کرد. سرمایهگذاری اولین فیلم به نام «تعصب» را ایشان انجام داد و آن فیلم با شرکت فردین و خانم شورانگیز طباطبایی و زکریا ‌هاشمی ساخته شد.

که فیلم پرفروشی هم بود ظاهراً در سال ۵۴، درست است؟

بله. سال ۵۴ ساخته شد و نمایش آن فیلم برای اکران تهران طوری شد که رکورد [سایر] فیلم‌های در حال اکران را شکست و بالای یک میلیون تومن آن موقع فروش کرد. آن موقع هر کس فیلمش از یک میلیون تومان بیشتر می‌فروخت بهش می‌گفتند کارگردان میلیونی، و دروازه همه استودیوها به رویش باز می‌شد. این طوری بود که بعداً از من دعوت کردند، سازمان سینمایی پاناسیت از من دعوت کرد فیلمی برایشان بسازم، که من فیلم «صبح خاکستر» را ساختم.

تقی مختار

که البته دو سال بعد از فیلم «تعصب» ساخته شد.

بله، برای این که در این فاصله من در فیلم‌های دیگر هم بازی می‌کردم و همیشه وقتم آزاد نبود. وقتی از من دعوت کردند من رفتم «صبح خاکستر» را ساختم که فیلمنامهاش را هم خودم نوشتم، خودم هم آن را کارگردانی کردم و در واقع نقش اول آن فیلم را هم داشتم که در واقع زندهیاد بیک ایمانوردی هم در آن همراه من شرکت داشت.

آقای مختار، شما در سال ۵۶ در چهار فیلم در نقش اول ظاهر شدید و به قول معروف در اوج فعالیت و شهرت، ایران را ترک کردید. چه عاملی باعث شد که یک سال پیش از انقلاب در آن شرایط و موقعیت خوبی که به دست آورده بودید، تصمیم به مهاجرت گرفتید؟

بله، این سؤالی است که اغلب از من می‌شود. در واقع باید بگویم که همان موقع هم که من این کار را کردم، در خود تهران و محافل سینمایی آن زمان خیلی عجیب و غریب به نظر می‌رسید. برای اینکه من بعد از شش هفت سال تلاش و فعالیت و پست و بلندی که دیده بودم، وضعیتم خیلی خوب شده بود و به عنوان بازیگر نقش اول فیلم‌ها کاملاً شناخته شده بودم.

مردم بلیت می‌خریدند می‌آمدند فیلم‌های مرا می‌دیدند، کارگردانی هم می‌کردم، اوضاع ظاهراً از لحاظ دید بیرونی خیل خوب بود. ولی من حقیقتش به دلیل همان سابقه نگاهم به سینما و کارهای نقد فیلم که می‌کردم، از کارهایی که در بدنه سینمای ایران می‌شد زیاد راضی نبودم. دلم می‌خواست با یک سینمای بهتر و اندیشمندانهتری همکاری داشته باشم. ولی بدنه سینمای ایران چنین چیزی را بر نمی‌تابید، برای اینکه آن‌ها می‌خواستند تجارت بکنند.

تلاش کردم بتوانم در وزارت فرهنگ و هنر کاری بکنم، آن‌ها هم مسائل سیاسی را پیش کشیدند و تقاضاهایی را پیش کشیدند که من موافق نبودم. بعد رفتم تلویزیون ملی ایران، آقای داوود رشیدی که در فیلم «فدایی» با من هم‌بازی بود و با من دوست شده بود، مسئول تولید فیلم‌های سینمایی تلویزیون بود برای شبکه دوم. ایشان خیلی هم استقبال کرد از من که بروم آن جا فیلم بسازم ولی بعد از مدتی در مراحل میانی کار، ایشان از من خواست آن سناریویی را که در دست داشتم کنار بگذارم و در نتیجه من خیلی مایوس بودم از سینمای ایران و امکان دستیابی به سینمای بهتر.

خب جوان بودم و سودایی هم در سر داشتم. این است که فکر کردم بهتر است ایران را ترک کنم و بیایم خارج، شاید در اینجا امکان بهتری داشته باشم. در نتیجه من تابستان سال ۵۶ در حالی که فقط ۳۱ سال از سنم می‌گذشت و موقعیت خیلی خوبی هم در سینمای ایران داشتم، ایران را ترک کردم و آمدم خارج.

در لحظات پایانی، می‌خواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد موضوعی را که تا به حال در هیچ کجا عنوان نکردهاید، برای شنوندگان رادیوفردا مطرح کنید.

موضوع که خب خیلی زیاد است... البته من الان چندسال است مشغول نوشت خاطراتم هستم، و فکر می‌کنم کتاب حجیمی هم دارد می‌شود. در آن جا به بعضی از این چیزهایی که جایی عنوان نشده اشاره کردهام. ولی حالا که شما پرسیدید... مثلاً یکی از چیزها این است که همان طور که گفتم من در پی این بودم که همیشه در یک سینمای بهتر و معقولتر و اندیشمندانهتری حضور داشته باشم. برای این خیلی سعی می‌کردم که بتوانم در یک چنین فیلم‌هایی بازی کنم یا کارگردانی کنم.

مثلاً شاید برایتان جالب باشد بگویم من حتی قبل از این که فیلم «امشب دختری می‌میرد» را بازی کنم، قرار بود در اولین فیلم آقای کامران شیردل بازی بکنم. ایشان می‌خواست یک فیلمی بسازد به نام «ارثیه شب» که فیلمنامه آن را آقای اسماعیل نوریعلا نوشته بود و قرار بود من نقش اولش را بازی کنم. مراحل صحبت و این‌ها هم کاملاً جلو رفت. حتی در بعضی لوکیشن‌ها هم یک نمونه‌هایی گرفته شد، ولی متأسفانه انجام نشد.

بعد یک موردی بود که آقای بهرام بیضایی قبل از اینکه حتی فیلم «رگبار» را بسازد، داستان فیلمنامهای را برای من تعریف کرد و به من گفت اگر بتوانم تهیهکنندهای برای ایشان پیدا کنم، نقش اول فیلم‌شان را به من می‌دهند. آن موقع من خیلی نفوذ داشتم توی محافل سینمایی، به خصوص با تهیهکنندگان فیلم. ولی تا من بروم یک خرده زمینهچینی بکنم و راجع به آقای بیضایی که آن موقع زیاد شناخته شده نبود، با تهیه‌کننده‌ها صحبت کنم و سرمایهای فراهم کنیم، ایشان یکباره توانست گروه فیلم «رگبار» را فراهم کند، سرمایه کوچکی به دستش بیاید و رفت آن فیلم را ساخت. اولین فیلمش آن شد، در حالی که ما داشتیم می‌رفتیم اولین فیلم بلند سینمایی آقای بیضایی فیلمی باشد که با شرکت من باشد و ...

یک مورد دیگر هم بود که آقای پرویز نوری با کمک خسرو هریتاش می‌خواست فیلم «عروسک پشت پرده» صادق هدایت را بسازند و آن جا هم قرار بود من نقش اولش را بازی کنم ولی متأسفانه آن هم نشد. زیاد است این طوری... یک بار هم آقای اسکویی می‌خواست چنین کاری بکند، حمید میرمطهری می‌خواست بکند، و عدهای دیگر. ولی هر کدام این‌ها به قول دوستمان بهروز وثوقی، وقتی سیب را می‌اندازید بالا، هزارتا چرخ می‌خورد تا بیاید پایین. از این چرخ‌ها توی زندگی من هم زیاد بوده. یکی از آن مواردی است که من همیشه افسوس می‌خورم که چرا این موقعیت‌ها عملی نشد.

از همین مجموعه

یک جور دهن‌کجی به مرگ؛ گفت‌وگو با بهمن قبادیاعدام خسرو گلسرخی به‌روایت همسرش، عاطفه گرگینمحمد ملکی؛ یک انقلابی علیه انقلاب اسلامیوقتی روسری‌ام را برداشتم؛ گفت‌وگو با فریبا داوودی مهاجرپوکه اول جلوی صورت من به زمین افتاد؛ روایت پرویز دستمالچی از ترور میکونوساولین کتاب کانون را شهبانو ترجمه و تصویرگری کرد؛ گفت‌وگو با لیلی امیرارجمندآن یکشنبه که تلفن زنگ نخورد؛ گفت‌وگو با پرستو فروهروضعیت خیلی از آنچه فکر می‌کنیم بدتر است؛ گفت‌وگو با کاوه مدنیروایت منصور اسانلو از چهار دهه فعالیت سندیکاییدر نبرد با هویت کاذب؛ گفت‌وگو با آذر نفیسیچرا احمد باطبی پیراهن خونین دوستش را سر دست برد؟