قیچیِ صدادار؛ نامه یک فیلمساز گمنام به جوزپه تورناتوره

جوزپه تورناتوره عزیز،

می‌دانم مرا نمی‌شناسی. مهم نیست، چون من تو را می‌شناسم و همین کافی است. یعنی فکر می‌کنم می‌شناسمت. آن هم به یاری فیلم‌هایت. چرا به یادت افتادم و دارم این نامه را برایت می‌نویسم آن هم در عصر اینترنت؟ خب با دیدن دوباره «سینما پارادیزو»ات داغم تازه شد.

چرا دیدم؟ راستش این روزها دارم بر اساس کتاب تاریخ سینمایم «سینما به روایت من یا ما به روایت سینما»* که به زبان شعر است، فیلمی هم تدوین می‌کنم. تکه‌پاره‌های گسسته و پیوسته از همه فیلم‌هایی که مثل تو عاشقش هستم. از لومیر تا همین دم که ۲۰۱۹، دارد در حلقوم زمان بلعیده می‌شود.

درباره محمدعلی سجادی

محمدعلی سجادی متولد سال ۱۳۳۶ در آمل، از نویسندگان و کارگردانان شناخته شده سینمای ایران است که در کارنامه‌اش ساخت فیلم‌هایی چون «بازجویی یک جنایت»، «شیفته»، «رنگ شب» و «جنایت» را دارد. از او همچنین چند کتاب شعر و رمان «حیرانی» و داستان بلند «چه کسی روجا را کشت» منتشر شده و چند نمایشگاه از آثار نقاشی‌ و تصویرسازی‌اش برگزار شده است.

به فیلمت، سینما پاردیزو، که رسیدم دوباره فکری شدم. هربار از دیدنش لذت می‌برم. یادم نمی‌رود اول بار چه طور این فیلم دستم رسید. توپی‌اش را از ایتالیا آوردند و ما توی کاست وی اچ اس جایش دادیم و بی آنکه زیرنویسی داشته باشد دیدیم و مست شدیم.

در سینما پارادیزو سنگ‌فرش‌ها و شیرآب فشاری و سقف‌های سفالی و چراغ‌های گردسوز و لامپ‌های زرد و ... همه انگار کودکی منند در شمال؛ شهر آمل. ما هم سینما داشتیم. فیلم‌های هندی و آمریکایی. مثل همان‌ها که کم و بیش توی فیلمت نشان‌مان دادی.

فیلم «بارانداز» با رقص مهوش. می‌دانم بارانداز الیاکازان را خوب می‌شناسی. کازانی که با مکارتی چایی خورد و چغولی همکاران و دوستانش را پیش او کرد و لوشان داد. ما هم از این تواب‌ها داریم، زیاد. کسانی که برای زنده ماندن‌شان دوستان و همفکران‌شان را دم تیغ دادند و برخی‌شان هم شدند تئوریسین دم دستگاه و توی سینما ترک تازی هم می‌کنند. دهه شصت و اتفاقاتی که تو طور دیگری تجربه‌اش کردی با فاشیست‌ها و ... که فقط متعلق به این زمان و مکان نیست که به قول فردوسی، شاعر بزرگ ما، «کُهن گشته این داستان‌ها ز بُن/ همی نو شود روزگار کُهن». بماند.

اما مهوش، رقاص و خواننده اسطوره زمان پدرم که کُلی کُشته مُرده داشت، بمب جذبه بود برای مردان زمان خودش. طوری که اگر یادم باشد برای مراسم دفتش شهر شلوغ شد. این دو چه ربطی بهم دارند؟! خب این بر می‌گردد به اینکه فیلم بارانداز کمی سنگین بود و حوصله سر بَر برای مخاطبان اون روزش. خودت که خیل‌شان را در پارادیزو نشان دادی. چون منم مثل تو باور دارم که سینما سرگرمی است. آن زمان هم برای تنوع و سرگرمی، خودِ آپارتچی نازنین مردمدار مردم دوست به دستور سینمادار لای هر پرده تکه‌ای از رقص مهوش می‌چسباند. خیلی پست مدرن! (یاد فلیپ نوآره عزیز، آن آپارتچی سینما پارادیزو به خیر، که کور شد و این روزهای ما را ندید!) خب سینما ما هم افتاده توی این خط. تا دلت بخواهد بالاتنه را که نمی‌توانند نشان بدهند هی از پایین تنه جوک می‌سازند تا شاید تماشاگری را که از فیلم‌های ماهواره‌ای. اینترنت اشباع است به سینما بکشانند. بله بله نه، مهوش را ابدن نمی‌شود نشان داد. فکرش را هم نکن!

یکی از نمایش‌های فضای باز سینما پارادیزو در یونان در اوائل سپتامبر امسال

نخند. هرچند خنده خوب است. می‌گویند بر هر درد بی‌درمان دواست. اینها خاطره است. فیلم تو هم سیری در خاطرات کودکی توست. آن کشیش با حال و زنگش، آن قیچی صدادار که بوسه‌ها را می‌بُرید و حذف می‌کرد را خوب یادت بیاور. برای تو خاطره است و برای ما تداوم خاطره! بله ما هم کسانی را داریم که قیچی‌های صدادارشان کار می‌کند. باور نمی‌کنی بیا فیلمی بساز و ببین که چه طور قیچی صدادار کار می‌کند هنوز. برای تنوع هم بد نیست. چون شنیدم از وقتی کسی در ممالک شماها زنگی نمی‌زند ملال شما را گرفته و سینماتان از نفس افتاده عین گدار!

شما از عریانی خسته شدید و ما از تو گونی بودن! دنیای غریبی است جوزپه عزیز. ناراحت که نمی‌شوی صدایت می‌زنم جوزپه؟ از سر صمیمیت هست و بس. در عهد کوانتوم، سینمای ما هم مثل خودِ ما گیج می‌زند. صدای زنگ قیچی توی گوش مان پیچیده و بین ناصرالدین شاه و امروز شناوریم.

یک سینمای ملی/مذهبی رئالیستی داریم که منتقدین متعهدمان به رئالیسمش می‌نازند و در ممالک شما برایش دست می‌زنند (که البته حق‌تان است) فارغ از اینکه ساده‌ترین چیزها به نام واقعیت درش حذف می‌شود. توسط همان قیچی صدادار!

زن و مرد حتی اگر دَم مرگ باشند حق دست زدن بهم را ندارند و مو اگر دیده شود حتم قیچی صدایش در می‌آید. بله و با این حال منتقدین و فیلمبازان این نسل جدید که مثل هر جوانی سینما را از نو اختراع می‌کنند (چون با به دنیا آمدن‌شان دنیا هم انگار به دنیا می‌آید و ...) واقعیت‌گرایی و نئورئالیسم و ... را کشف می‌کنند. شما از نئورئالیسم عبور کردید و تو گاه از سر دلتنگی گریزی به مالنا و پارادیزو می‌زنی و ما یادمان می‌رود دور هر چیز، چیز خودش است و البته می‌شود گاه به آن ارجاع کرد و تارانتینویی، کوئنی، ... شد!

***

یادت هست سرهنگِ فیلم جویندگان جان فورد، آنکه یک چشمش را سرخ‌پوست‌ها کور کردند و چشم دیگرش را عبادت می‌کردند؟ سرهنگ هم کشیش بود و هم سرهنگ! و ما از سر خوشبختی چنین موجوداتی داریم. سرهنگانی که نه از یونان فرار کرده باشند، بلکه وطنی‌اند و بومی. جزو ذخایر ما هستند. بله اینها هم سرمایه دارند و هم سینما و روزنامه و دفتر و دستک و تشکیلات سینمایی و ... هم صاحب قیچی‌اند ! به راحتی می‌توانند بدون اجی مجی کسی را توی قوطی بکنند و مسئولان سینمایی هم با احترام یا حتی موذب و البته مودب بایستند و چیزی نگویند. حتی جشن سینمایی‌شان را پیشکشان کنند و آنها کسانی را قیچی به‌دست بفرستند تا جشن سینمایی درخورشان را برگزار کنند!

***

جوزپه عزیز نمی‌دانم تو می‌توانی فیلمی بسازی که قهرمان اولش را کسی نبیند اما ببیند؟! بله بله. درست خواندی. هذیان ننوشتم. فیلمسازی که خودش از اهالی اهل بیت است و با سرهنگان هم چایی می‌نوشد خواسته رستاخیزی برپا کند اما گفتند نباید صورت طرف، یکی از قهرمانان را نشان بدهی. خب البته این به خلاقیت فیلمسازان ما خیلی کمک می‌کند. بعضی وقت‌ها کارها و راه‌هایی را طی می‌کنیم که خودمان هم شاخ در می‌آوریم !

***

جدیداً که اتفاق با مزه‌ای افتاده، مولانا و شمس که ما این همه به آنها می‌نازیم و با آن دو نرد عشق می‌بازیم، از سوی برخی از قیچی‌داران عهد بوق طرد شده! چه طور؟

قرار است فیلمی از این دو ساخته شود که فتوا دادند این دو متعلق به گروه ضاله صوفیه‌اند. بله! شاعر بزرگ ایران، مولانا که همه دنیا به او ارادت دارند، از خوف تتار به قونیه گریخت تا مُشک تتاران برسد و هنوز در گریز است انگار!

بیشتر در این باره: مکارم شیرازی و نوری همدانی ساخت فیلم شمس تبریزی را حرام اعلام کردند

او و اشعار و نظراتش در سرتاسر جهان خو‌ش‌آوازه است. حتی مدونا هم شعرش را ترانه کرده. ترک‌ها بهترین بهره را از او و بارگاهش برده و می‌برند. مریدان و مومنانش هم طی طریق می‌کند تا آنجا و با یا حق و یا هو تسکین بیابند. من شیفته اشعارش هستم و حال خودم را با او دارم بی آنکه در بند کرامات و اندیشه‌هایش باشم. به ویژه بازگشت به نیستان و روز ازل و ... خودِ شمس هم در کتاب «مقالات»اش خود را از کرامات بَری می‌داند و از هر چه دم و دستگاه و بارگاه دراویش ساخته متنفر بود. که خود جزو ملامتیان بود و به واقع بی‌چیز و شوریده بود. اینها را در نمایشنامه‌ای که با نام «رستخیز ناگهان» در زمستان ۹۷ نوشتم به تفصیل شرح دادم و تلاشم برای اجرایش همچنان میسر نشده.

با مزه است درگیری مولانا که خود زمانی متشرع بوده و به تدریج از قافیه و شرع به واسطه آشنایی‌اش با شمس بُریده، و رستخیز ناگهانش در رسیده، هنوز گرفتار این بازی است. بله قیچی صدادار در دست برخی شیوخ هنوز تیز است و من هم همچو پی مُشک تتارانیم به عبث!

گاهی حیرت می‌کنم. اگر قیچی توی گوشم صدا نکند خوابم نمی‌بَرد. باور کن. ترک عادت موجب مرض است. حیرت می‌کنم که چطور این اتفاقات در روستای بزرگ ما، همین ممالک محروسه، هی تکرار می‌شود و همه به ناچار یا از سر عادت تن می‌دهیم بهش. یک عده آدم به خودشان حق می‌دهند قیچی به دست بگیرند برای آنکه جلوی نفس و اژدهای درون را بگیرند، حال آنکه به قول نیچه «تو باید» خودشان همان اژدهاست و ما ایرانیان همچون همه آدمیان دیگر گرفتار این بازی با مزه و دردناکیم. نه آنکه فیلم و فیلمسازان خوب نداریم. نامه من اما درباره قیچی است که دیگر بخشی از ماست. خودمان هر کدام در جیب‌مان داریمش!

حالا پی بُردی چرا چنین دست به کیبورد بردم و برات نامه‌ای نوشتم که هرگز نخواهی خواند و من بیشتر از پیش شاید توی قوطی بمانم. نه ابداً از این مخالف‌خوانی بدم می‌آید. باور کن. چون می‌دانم مشکل ما فقط مال این سال‌ها نیست، بلکه ریشه عمیقی در گذشته‌مان دارد. درد گذشته است و زخمی که نمی‌خواهد هم بیاید و گویا نمی‌شود به این سادگی قیچی‌اش کرد!

* این کتاب زیر چاپ است