مستندهایی برای روزهای کرونا: جنگ ایران و عراق و نجات «دشمن»‎

  • محمد عبدی

فیلم با مصاحبه با دو شخصیت اصلی‌اش آغاز می‌شود

جشنواره ایدفا که مهمترین جشنواره فیلم‌های مستند در جهان محسوب می‌شود، بیش از سیصد فیلم مستند را که طی سال‌های مختلف در این جشنواره به نمایش درآمده اند، به طور آنلاین و به صورت مجانی در اختیار علاقه مندان قرار داده است؛ فرصتی استثنایی برای تماشای فیلم‌های مستند در این روزهای کرونایی که بخش زیادی از مردم جهان به اجبار خانه نشین شده اند. به تدریج مروری داریم بر برخی از این فیلم‌ها. این بار می‌پردازیم به «دشمن من، برادر من» (My Enemy, My Brother) ساخته آن شین.

***

«دشمن من، برادر من» مستند کوتاه، ساده، بی ادعا و بی غل و غشی است که در کانادا در سال ۲۰۱۵ ساخته شده و پیش از آن که ارزش‌های سینمایی در دل داشته باشد، مدیون جذابیت موضوع حیرت‌انگیزش است: داستان دو سرباز از دو سوی جبهه در جنگ ایران و عراق که یکی دیگری را نجات داده و حالا بیست و پنج سال بعد با هم برخورد کرده‌اند.

فیلم با مصاحبه با دو شخصیت اصلی‌اش آغاز می‌شود: ناجا سرباز عراقی و زاهد سرباز ایرانی. در عین حال با نوشته‌هایی بر روی تصاویر جنگ، توضیحاتی درباره جنگ ایران و عراق نقش می‌بندد، از جمله این که یکی از خونبارترین جنگ‌های قرن بیستم بوده و یک و نیم میلیون نفر کشته شده‌اند، از جمله «نود و پنج هزار کودک-سرباز ایرانی».

فیلم بالقوه به دلیل موضوعش ضد جنگ است: زاهد که تنها سیزده سال داشته، در داخل یک سنگر به ناجای زخمی برمی‌خورد و زمانی که در جیب او یک قرآن و عکسی از دوست دختر او همراه بچه‌اش می‌یابد، تصمیم می‌گیرد نجاتش دهد. او با مخفی کردن زاهد در پشت سایر اجساد، زندگی دوباره‌ای به «دشمنش» می‌بخشد.

جلوتر می‌فهیم که هر دو سرنوشت مشابهی یافته‌اند: ناجا مدت‌ها به عنوان اسیر جنگی در ایران بوده و زاهد هم دو سال را به عنوان اسیر جنگی در عراق گذرانده و حالا هر دو در کانادا زندگی می‌کنند.

وظیفه زاهد به عنوان نوجوانی سیزده ساله در جنگ، یادآور سبعیت و خشونتی است که تنها در جنگ‌هایی مشابه جنگ ایران و عراق می‌توان یافت: مهیا کردن قبرهای دسته جمعی برای اجساد سربازان عراقی.

طبیعی است که زاهد بعدها هم گریزی از این گذشته پرچالش و خوفناک نداشته باشد و در واقع به شکلی خودش به قربانی جنگ بدل شود. فیلم در واقع بی آن که تاکید مستقیمی داشته باشد، روایتگر بیهودگی جنگی است که بی‌حاصل به پایان رسید و تنها صحه گذاشت بر بازی‌های بی‌ثمر سیاسی که نتیجه‌اش جز هدر رفتن جان انسان‌ها و پایه‌های اقتصادی دو کشور نبود.

فیلم بی آن که ادعایی داشته باشد، تماشاگرش را به چالش می‌کشد تا یک بار دیگر به مفهوم «دشمن» و تبعات آن نگاهی دوباره داشته باشد: ناجای ۱۹ ساله دوست دخترش را تنها گذاشته تا در جبهه بجنگد و زاهد ۱۳ ساله از دست آزار پدرش به جبهه گریخته است و هر دو حالا با واقعیت جنگ روبه‌رو شده اند.

اما در یک لحظه مفهوم «دشمن» تغییر می‌کند.

ناجا به ما می‌گوید در آن لحظه، در داخل سنگر، دشمن جای خود را به «انسان» می‌دهد.

این تغییر با دو نشانه صورت می‌گیرد: یک کتاب مذهبی مشترک و احساسات مشترک انسانی در قبال خانواده. از همین جاست که واژه «برادر» جای دشمن را می‌گیرد.

هر دو شخصیت فیلم، زمان مراجعه به «مرکز کمک به قربانیان شکنجه» به طور اتفاقی با هم برخورد کرده و حرف زده‌اند؛ از این رو بر نقطه اشتراک آنها و وجه برادری‌شان- قربانی بودن- تاکید می‌شود. پس از برخورد اتفاقی حیرت‌انگیز این دو نفر و شناختن یکدیگر، این بار ناجا به زاهد افسرده کمک می‌کند تا در کانادا امید به زندگی را بازیابد.

فیلم به ما می‌گوید آنها حالا مانند دو برادر زندگی می‌کنند و لحظه‌های دوستی و رفاقتشان- از جمله در خانه زاهد با غذای ایرانی و تلاش ناجا برای فارسی حرف زدن- با ما قسمت می‌شود.

اما افسوس در فیلمی که به تمامی بر پایه احساسات بنا شده، دو شخصیت اصلی به زبان مادری‌شان حرف نمی زنند و هر دو مجبور بوده‌اند به زبان انگلیسی - که چندان به آن مسلط نیستند و مرتکب اشتباهات زیادی می‌شوند- تکلم کنند، در نتیجه بخش مهمی از احساسات آنها در حرف زدن به زبانی دیگر از بین رفته و احساساتشان به طور مستقیم و به شکل دسته اول به ما منتقل نمی‌شود.

اما در نهایت فیلم پیش از آن که قدرت سینما را به نمایش بگذارد، قدرت «واقعیت» را به رخ می‌کشد: این که در مستندی ابتدایی و نه چندان بهره‌مند از قوت کارگردانی و تدوین، باز می‌توان با سوژه‌ای تکان‌هنده تماشاگر را با خود درگیر کرد.