گفت‌وگو با آزیتا قهرمان: خودسانسوری و حذف فردیت زنانه در شعر

  • مهرداد قاسمفر

لبه‌ی‌قرنیز


روی این لبه

راه رفتن تنگ است و خفه

این دکمه باز نمی‌شود

در جلد گربه اجاره‌ای گیر کرده این خانم

هند من از سفر جا ماند و

این طوطی خپل راحت خوابیده در قفس

بدخوابم و مهلت کم است

زود تر از پریدن سایه‌ها

چند بخیه و چروک

ورد الو سلام

در وقت منقضی اتاق غایبصدا باطل می‌شود

و تنها عشق

عشق می‌تواند آیا...

هلت بدهد جوری که قل بخوری یواش کف خودت

بریزی و روشن

گرد مثل ماه

بعد از سقوط از سگ زوزه‌ها و تمدید فرار

با همین کلمات ارثی بی ترس دریا

روی این قایق می‌شود آیا چیزی نوشت؟

این داستان نویسنده اش را گم کرده

قهرمان عوض شده

بهار زیر و رو

و دیگر این که اه داشتم می‌گفتم

این دکمه باز نمی‌شود چرا؟

سفرنامه سرندیپ

هیچ‌کس در تاریکی هیچ کس پنهان نبود

باید قایق را بدهم دوباره تعمیر

دریا از در دیگری وارد داستان شود

باید سفر به طرز مایلی انکار نقش من باشد

و روی پرده بزرگ بنویسم

Adios

بیا سمت برگ‌های آخر پاییز

راه پیچ وخم دارد گرم تر شوی

دسامبر است

تاریکی رویمان خم شده

برگردان شاد ما در فنجان قرمز است

کمی ابر آن گوشه وسایه‌ها دست به گردن

کنار یک درخت

درست در همین صحنه اما

چه برفی یکباره

زیر برف

زیر نور ماه و کلمه‌ها

این عکس یادگار ما است

آنچه که (شنیدید) خواندید دو شعر از کتاب «هیپنوز در مطب دکتر کالیگاری» بود. آخرین دفتر شعر آزیتا قهرمان که اخیرا در تهران توسط انتشارات بوتیمارمنتشر شد. خوش آمدید خانم قهرمان، به برنامه «نمای دور، نمای نزدیک» این هفته. قبل از هر چیز به شنوندگان این برنامه بگویید که فضا و تم اصلی این مجموعه آخرتان چیست؟

آزیتا قهرمان: سالها پیش زمانی که دانشگاه‌ها در ایران -حدود سی و چند سال پیش- موقع انقلاب فرهنگی تعطیل شده بود، در یک دوره کوتاه، در کلاسهای سینما و نقد فیلم شرکت کردم. یکی از فیلم های مورد علاقه‌ام فیلم" دکتر کالیگاری" بود. با وجوداینکه این فیلم در ژانرفیلم های ترسناک به حساب میاید و نوعی پیش‌بینی و پیش‌گویی از دورانی است که بعد از جنگ جهانی اول و آمدن فاشیست‌ها و حزب نازی و روی کار آمدن هیتلر رخ داد. شخصی به نام دکتر کالیگاری با تلقین و ایجاد هیپنوز و خواب مصنوعی، آدمها را وادار به کارهایی می‌کند که خودشان از اعمالشان بی‌خبر هستند و اینها را به وسیله رویاها و کابوس‌ها نشان می‌دهد. فیلم از یک روح جمعی آشوب‌زده حکایت دارد که بسیار هولناک هست. در آخر فیلم متوجه می‌شویم که خود این دکتر کالیگاری و کسانی که آلت دست او شده اند، همه در یک تیمارستان زندگی می‌کنند. خب این در ناخودآگاه من بود اما از یاد برده بودم . اما در یکی از شعرهای من که درباره عشق و فراموشی‌است؛ ظاهر شد . شعرگفتگوی کسی است با دکترش. گفت‌وگویی شبیه هیپنوز. اسم این کتاب هم همین شد

توجه به زبان در بخش‌هایی از شعرهای کتاب «هیپنوز در مطب دکتر کالیگاری» ، برجستگی خاصی می یابد. توجهی که در عین حال به بی‌معنایی یا فدا کردن معنا برای دستیابی به یکساختار متفاوت زبانی ختم نمی‌شود. رابطه شما با زبان، یا اصولا نسبتی که با زبان در شعر هایتان برقرار می‌کنید از چه زاویه‌ای است ؟

در سالهای اخیر در جریان ترجمه شعرهایم با چند مترجم انگلیسی و مترجم سوئدی همکاری داشتم و کارهایم به انگلیسی و سوئدی ترجمه شد. این تجربه روی شعرها شبیه یک جراحی بود . می‌توانم اعتراف کنم که در حین ترجمه، ایرادات شعر خودم را پیدا کردم. به خصوص در حوزه زبان خیلی با دقت مجبور بودم پاسخگو باشم به مترجمین که چرا اینجا مثلا، این کلمه را آورده ام؟ چه هدفی داشته ام؟ این سطر و این کلمات که در کنار هم چه معنایی را در ارتباط با سطرهای قبلی و کل شعر می رسانند؟ خیلی با علاقه همیشه ادبیات کلاسیک را خوانده ام . خیلی بیشتر از گذشته و زمانی که در ایران بودم شروع به ترجمه کردم . فکر می‌کنم اینها شاید دقت مرا در مورد زبان و رسیدن به راه‌های جدیدی در کار خودم و کشف‌های جدید کمک کرد. با این نگاهنقد از یک زاویه دیگرتوانستم خودم را ببینم.

در بخشی از شعرهای دیگر این کتاب هم گویی بیش از هرچیز بحث تکنیک‌های روایی یا "امر روایت" در شعر برای شما اهمیت داشته. این در حالی است که در بخش‌های دیگری، شعرهای این مجموعه به یک احساس عاطفی عمیقی راه می‌دهند که آنجا زبان در مرحله دوم خودش را نشان می‌دهد و برجسته می کند. این دوگانگی و چندپارگی در این کتاب وجود دارد. شما اینها را چطور توضیح می‌دهید؟

درست همین طور است. خیلی‌ها به من گفته‌اند که این توجه به روایت بخش مهمی از این کتاب است. اسم کتاب، در چاپ اولش در نروژ"شبیه خوانی" بود. نوعی روایت نمایشی یعنی آن چیزهایی که در کودکی دیده بودم را در کتاب آورده ام... حتی سه شعر در این کتاب هست با نام های شبیه‌خوانی مشهد، شبیه خوانی اصفهان و شبیه خوانی کلاغ. بیشترین عناصری که مربوط به روایت می‌شود شایددر آن‌ها هست. این‌ها البته بنا به احوالاتی که من در آنبوده ام پیش آمده است . خودم نمی‌توانم توضیح دقیقی برای این موضوع داشته باشم. اما در بعضی شعرها بیشتر یک خط داستانی‌دارد ، و در بعضی دیگر سطرها موجز تر است وآنجا زبان برجستگی پیدا می‌کند.

نکته ای که در شعر شاعران زن پر رنگتر دیده می شود، دخالت دادن مختصات جنسیتی است در بافت و جهان شعری که خلق می کنند. یعنی شما در برخورد با سطرها و نشانه هایشان،حتی اگر سراینده شعر را نشناسید، به نحوی اغلب متوجه می‌شوید که شاعر این سطرها زن است. یا می شود گفت این شعرها عموما از جهانی که به آن می شود گفت "جهان زنانه" انگار نقطه عظیمتش را آغاز می‌کند. اما خب این نشانه ها تا حدودی کمتر در کار شما دیده می‌شوند. یعنی بیشتر با خود شعری بدون جنسیت روبه‌رو هستیم. شعری که کمتر می توان جنسیت شاعر را درش تشخیص داد. در بعضی کارها البته می‌شود، منتهی در اغلب کارهای این دفتر، اینگونه نیست.

هر شاعری پرسش‌هایی درباره جهان دارد... حالا چه در موقعیت زن بودن یا مرد بودن که هر دوی اینها در عین حال مربوط است به موقعیت انسان بودن ما . مثل جغرافیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم یا دوره‌هایی از زندگی ما یا مسائلی که درگیرآنهستیم، هرکدام از این شرابط می‌تواند در یک کتاب یک فضای متفاوت ایجاد کند. در این کتاب پرسش‌های من بیشترمربوط بهدوره ای از زندگی من درمهاجرت است ، در پی مفهومی برای زندگی ، معنایی برای مراحلی از عمرم که از انعبور کرده بودم و جستجویی برای آنکه بتوانم در زبان، خودم را به بهترین شکل ممکن به یک جور "معنا" نزدیک کنم. این مهمترین چیز بود برایم. فکر می‌کنم مسائلی که به زن بودن من مربوط می‌شونددر این کتاب در سطرهای پنهان تری خود را نشان می دهند. نه آنبگویم خود راپنهان کرده‌اند اما در انگارآنها ته نشین و حل شده‌باشند. مسئله اصلی امدر هنگام سرایش این شعرها تنها بروز حس های زنانه ام نبود

خانم قهرمان این بروز جنسیت یا زنانگی را از این بابت مطرح کردم که در شعر بعد از نیما، فروغ به عنوان شمایلی از شعر موفق و قدرتمند در نیم قرن اخیر شناخته می‌شود که در عین حال جنسیت او در تمام سطرهایش یا حتی در لحن شاعرانه اش قابل دیدن و برجسته است. در شعر زنان ما ، بعد از انقلاب، این موضوع تا حد چشمگیری کم رنگ‌تر شده.می خواهم به این پرسش برسم که شما فکر می‌کنید چقدر آفت خودسانسوری، موثر بوده؟ این که مثلا کتاب بتواند مجوز بگیرد و از ممیزی و سانسور ارشاد عبور کند، چقدر در حذف این فردیت زنانه و ضرباهنگهای درونی و ویژه اش که جنسیت را در عواطف شاعرانه، متمایز و برجسته می کند، از شعر رنان شاعر در ایران دخالت داشته؟ در مجموع آیا فکر می‌کنید که این، حاصل سانسور و خودسانسوری است یا که خیر این نتیجه ضرورت و فرایند شعر ما فارغ از سانسور و اتفاقات اجتماعی و سیاسی بوده؟

به نظر من خیلی وقت‌ها این مسئله برمی گردد به نوعی خودسانسوری. نه فقط سانسور دولتی ؛نتیجه درگیری‌هایی است که ما با خودمان داریم به عنوان کسی که شعر می‌گوید و در عین حال یک زن است ومسائل اجتماعی و فرهنگی و خیلی حوزه‌های روانی و شخصیتی که بر زندگی و دنیای او اثر می گذارد. اماگاه دردورانی هستیم که شاخصه‌هایی را به عنوان یک جور ارجحیت در فضای تولید شعربرا ی ما مطرح می‌کند. مثلاً همین زنانه گویی. بعد، این به حدی می‌رسد که به نظر من خودش یک جور سانسور میشود . چرا کهبه جای کشف چیزهایی که دایره‌های بسیاروسیع‌تر در موقعیت زن بودن یا انسانیکه دارد شعر می‌گوید و در زندگی اش جستجوهایی دارد، فقط باپررنگ کردن یک وجه ، نوعی اجباروتعریفایجاد می‌کند که باید سخنگوی آن وضعیت و آن وجه خاص باشیو هردوی اینها به طور یکسان می‌تواند به محدودیت و سانسور ربط داشته باشد.

دفتر شعر «هیپنوز در مطب دکتر کالیگاری» تحت عناوین و بخش‌هایی تقسیم‌بندی شده. مثلاً "کتاب نامادری"، کتاب یحیی، کتاب شبیه‌خوانی، کتاب سکوت، کتاب سلما، کتاب دکتر کالیگاری، کتاب رابعه، کتاب روزها، کتاب گل سرخ. همه آن تفاوت‌ها و چندپارگی های زبانی ، حسی و... که من در خلال پرسش‌هایم تا حدی به آنها پرداختم را می‌شود در همین بخش‌ها برجسته تر دید. خب کدام یک از این بخش‌ها را شما نقطه عطفی برای کتاب بعدی تان یا کارهای بعدی‌تان تلقی می کنید؟

بخشی که تحت عنوان کتاب "گل سرخ" آمده،میتواند اولین شعر باشد که موضوع و محتوای این بخش نگاهی است به عشق . در عین حال در آن طنز هست و شاید یک درگیری پر از شادی و عاشقانگی. همانطور که عواطف دو نفر با هم درگیر می‌شود و بازی‌هایی میانشان به صورت قهر و آشتی‌های کودکانه رخ میدهد . اما در عین حال سعی کردم دراین شعراز کلیشه‌های عشق پرهیز کنم. سعی کردم همان چیزهایی که در عشق هست ؛بنویسم. آخرین شعری که این فصل با آن شعر میتواندبسته ‌شود، بخشی است تحت عنوان "کتاب سلما" که شعری است بلند در بیست و چند قسمت و نامش سفرنامه سرندیپ است . در دوره‌ای داشتم اشعاری از" امیرخسرو دهلوی "را می‌خواندم. داستانی هست کهدر آن چند شاهزادهبه دنبال کشف رازی به راه میافتند. مادر آنهاملکه‌ای استکه آنها را به جستجوی این را ز فرستاده است . اما آنها در جریان سفر به چیزهای دیگری دست پیدا می‌کنند که بسیاربا ارزش‌تر از آن چیزی است که سفر را برای انآغازکردند . در این کتاب من با اسامی که ما به عنوان نماد نام های عاشقانه می‌شناسیم در شعر عرب یا در شعر فارسی مانند عذرا، لیلا، نجما ؛ سلما و.. چند اسم دیگر مواجهیم. در آنجا بخش‌هایی از تجربه ها ؛ زندگی ووجود خودم را گذاشته ام، یا زنان عاشقی که در طول زندگی ام ‌شناخته ام. چطوردر یک رابطه عاشقانه ما رادگرگون میکند ؛جنسیت ما با طرف مقابل مبادله می‌شود . ما در جای بکدیگر قرار می‌گیریم . بخش‌هایی از این کتاب درباره عشق است . درباره جنگ است . این شعر شبیه قایقی بود که مرا از سمتی تاریک در روحم با همه پرسش‌ها و وضعیتی که در آن بودم به یک سویدیگر هدایت کرد. حالا نه اینکه آن سمت، تمام روشنی‌ها در انتظار من باشد .نه. اما من توانستم سفری را آغاز کنم و به مکان های دیگری برسم. برای همین فکر می‌کنم این شعر میتوانست فصلی برای شروع دیگر باشد.