سعید عباسی؛ «مظلوم و گمنام برای آزادی هزینه داد»

قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان‌شان را از دست داده‌اند. حکایت انسان‌هایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگی‌شان تمام شد.

داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیمایی‌های اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشک‌آور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدن‌شان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوه‌های خشونت‌آمیز دیگری کشته شدند. با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
------------------------------------------------------------------------

Your browser doesn’t support HTML5

قربانیان ۸۸؛ بخش ۴۴: سعید عباسی

سایه بلند درختان افتاده است روی سنگ قبرها، زنی بطری آب را خالی می‌کند روی کف سیمانی آرامگاه و بعد دست‌هایش را آرام روی سنگ قبر می‌کشد. صدای پای چند رهگذر توجهش را جلب می‌کند. سر که برمی‌گرداند می‌بیند چند زن با چشم‌هایی که انگار از گریه سرخ شده، بالای سر او ایستاده‌اند.

اینجا قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا است. خانواده اشکان سهرابی، علی حسن‌پور و سهراب اعرابی، کشته‌شدگان حوادث بعد از انتخابات از کنار آرامگاه فرزندان شان بلند شده و به سمت زنی آمده‌اند که ریز ریز مویه می‌کند و سنگ قبر فرزندش را می‌شوید.

دختری جوان کمی آن‌سوتر از مادرش دارد گل‌های سرخ و سفیدی را که پرپر کرده بالای سنگ قبر کنار هم می‌چیند. لادن مصطفایی، همسر علی حسن‌پور که در راهپیمایی ۲۵ خرداد کشته شده آرام خم می‌شود روی سنگ قبر و نام کسی که در قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا کنار کشته‌شدگان دیگر حوادث انتخابات دفن‌شده را زیر لب می‌خواند: سعید عباسی.

سراغ پروین فهیمی مادر سهراب اعرابی می‌روم و از او می‌پرسم چرا کسی از سعید سخن نمی‌گوید. او شرح می‌دهد که سعید در راهپمایی روز سی‌ام خرداد ۸۸ با اصابت گلوله‌ای کشته شد و پیکرش نیز در نزدیکی اشکان سهرابی و ندا آقاسلطان به خاک سپرده شده.

مادر سهراب اعرابی که پس از کشته شدن فرزندش سکوت اختیار نکرده، می‌گوید که بسیاری از خانواده‌های کشته‌شدگان به دلیل ناامنی سکوت کرده‌اند، خانواده سعید عباسی نیز با توجه به مشکلاتی که برایشان به وجود آمده ناگزیر به سکوت شده‌اند.

سعید ۲۴ ساله بود. او به همراه پدرش در یک مغازه کیف و کفش‌فروشی در خیابان رودکی تهران حوالی محله سلسبیل کار می‌کرد. سی‌ام خرداد که از راه رسید او از نزدیک شاهد حضور معترضان به نتایج انتخابات در خیابان‌های حوالی محل کارش بود. صدای پراکنده شعارها پدر سعید را نگران می‌کند. او می‌داند که سعید دل توی دلش نیست. از صبح شنیده بود که سعید چند باری تلفنی با دوستانش در مورد راهپمیایی امروز حرف می‌زند. صدای فریاد راهپیمایی‌کنندگان نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شود و پدر نگران‌تر...

وقتی معترضان نزدیک مغازه می شوند، سعید ناگهان از معازه خارج می‌شود و به میان آنها می‌رود. او می‌بیند که همه مغازه‌دارها حالا دیگر به جمع معترضان پيوسته‌اند. از دور چهره‌های آشنا را می‌بیند که سراسیمه به این سو و آن سو می‌دوند. صدای پراکنده تیراندازی جمعیت را نگران کرده اما آنها به هم خبر می‌دهند که در نقاط دیگر شهر از جمله میدان ونک نیز مردم برای اعتراض به خیابان‌ها آمده اند.

سعید وقتی می‌شنود که بسیجی‌ها در میان مردم هستند، نگرانی‌اش بیشتر می‌شود. خیابان حالا به محل درگیری میان معترضان و نیروهایی که برای کنترل راهپیمایی‌کنندگان آمده‌اند بدل شده. صدای شلیک که می‌آید کسی از پشت سر سعید فریاد می‌زند، بیا عقب …

سعید حالا درست روبه‌روی کسانی ایستاده که به سمت مردم شلیک می‌کنند. اعتراض جایش را به اضطراب داده و مردم کمتر شعار می‌دهند و بیشتر دنبال راهی برای فرار می‌گردند. با این همه هنوز در میان اهالی محل کسانی هستند که باور نمی‌کنند تیرهایی که به سمت معترضان شلیک می‌شود واقعی باشد.

دوستان و هم‌محلی‌های سعید دسته دسته به عقب برمی‌گردند. سعید نیز به سرعت راهش را کج می‌کند تا به سمت آنها بیاید ناگهان صدای تیر می‌آید و سپس صدای دوست سعید که فریاد می‌زند سعید….

دو سال گذشت و حالا همه جا آرام است. سراغ یکی از نزدیکان سعید می‌روم و او در یک گفتگوی تلفنی شرح می‌دهد که چگونه در سی‌ام خرداد ۸۸ به سر سعید شلیک و مغرش همانجا روی کف سیمانی خیابان متلاشی مى‌شود.

«واقعاً صحنه تکان‌دهنده‌ای بود. همه مردم وقتی می‌دیدند تظاهرکنندگان شعار می‌دهند از مغازه‌هاشان بیرون می‌آمدند، سعید هم آمده بود بیرون. وقتی به او شلیک کردند پدرش بلافاصله رفت بالا سرش. سعید توی بغل پدر خودش تموم کرد.»

شاهدان عینی می‌گویند پدر سعید مستأصل شده بود. بطری آب را باز مى‌كند تا فرزند نيمه‌جانش را سيراب كند، اما شفافيت آب، در دهان سعيد جايش را به رنگ سرخى مى‌دهد كه براى پدر معنايى سهمگين داشت. سعید خون بالا می‌آورد.

دست‌هایی در میان جمعیت بالا می‌رود تا با موبایل‌هاشان صحنه جان باختن پسر و تلاش پدر برای زنده نگه داشتنش را به تصویر بکشد. درست همانند صحنه جان باختن ندا آقاسلطان که همان روز در گوشه‌ای دیگر از شهر جان باخت و فیلم جان باختن او در سراسر دنیا پخش شد، اما فیلم سعید عباسی بازتاب گسترده‌ای پیدا نکرد. خانواده سعید عباسی به گفته یکی از نزدیکان‌شان گمنام و ناشناس ماندند. تحت فشار قرار گرفتند و ناگزیر به سکوت شدند:

«در همان روزهای اول که سعید را کشتن اهالی محل از نزدیک شاهد بودن که در روز خاکسپاری چه بلایی سر پدر سعید عباسی آوردند. ما حتی شاهد بودیم که در روز خاکسپاری با چه وضع فجیعی پدر سعید را سوار ماشین‌هایی که شیشه‌هاشان دودی بود، کردند و بردند. وقتی برای سعید در منزل مراسم برگزار کردند همه اهالی محل دیدن که مأموران چطور ریختند خونه‌شان، تمام پلاکاردها و اعلامیه‌های سعید را پاره کردند و پدر سعید را با وضع فجیعی سوار ماشین کردند و بردند.»

پدر سعید بعدها با دادن تعهد آزاد شد. او تعهد داده بود که با هیچ رسانه‌ای در مورد کشته شدن فرزندش مصاحبه نکند. خانواده‌های کشته‌شدگان سال ۸۸ بارها به خانه سعید رفتند تا از آنها دلجویی کنند.

لادن مصطفایی همسر علی حسن‌پور یکی از کشته‌شدگان سال ۸۸ می‌گوید که ما بارها دیدیم كه خواهر سعید عباسی و مادر و پدرش وضعیت مناسبی برای بازگو کردن حقایق نداشتند.

مغازه کیف و کفش‌فروشی پدر سعید سال‌هاست که تعطیل شده و وقتی اهالی محل و خانواده سایر کشته‌شدگان از او می‌پرسند چرا مغازه را باز نمی‌کند، پاسخ می‌شوند که «این مغازه مال پسرم بود دیگر با چه امیدی بروم دوباره در همان مغازه کار کنم؟»

خانواده یکی از کشته‌شدگان دیگر می‌گوید: من وقتی خانواده سعید عباسی را کنار آرامگاه فرزندشان در قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا می‌بینم، دردهای خودم یادم می‌رود، سعید واقعاً مظلوم و گمنام برای آزادی هزینه داد و خانواده سعید خیلی زجر کشیده‌اند. حتی سنگ قبر فرزندشان را هم شکستند تا آنها سنگ قبری دیگری برای سعید درست کنند که دیگر نام «شهید» را رويش نداشته باشد…