خداحافظی آقا با همسایه‌هاشان

یک تصویر قدیمی از حضور آیت‌الله خامنه‌ای در میان بسیجیان

خاطرات وحیدالعظما، علمدار آقا (۱۳)

زندانی سیاسی آزاد نباید گردد!

امروز به مناسبت سالگرد انقلاب آقا خیلی سرحال بودند. در و پنجره‌ها را بستیم سوراخ سنبه‌ها را گرفتیم آقا پیپ عزیزشان را از توی صندوقچه پوتین درآوردند. همانطور که پک می‌زدند آلبوم عکس‌های انقلاب را نشانم می‌دادند:

- ببین وحید اینجا من هستم و آقای مطهری، نیم‌ساعت پیش از ترور ایشان ...... اینجا با دکتر مفتح هستم دو دقیقه قبل از اینکه تیر بخورند ...... اینجا را ببین علمدار! زندانیان سیاسی زمان شاه. انقلاب درهای زندان را باز کرده، اینها پر درآورده‌اند هر کدام دارند به یک طرفی فرار می‌کنند. البته بعضی‌هاشان را ما بعداً گرفتیم دوباره حبس کردیم. بدبخت‌ها باورشان نمی‌شد. می‌گفتند ما با دیکتاتوری جنگیده‌ایم، برای آزادی مبارزه کرده‌ایم، شکنجه شده‌ایم. خیال کرده بودند حالا ما می‌آییم بهشان جایزه می‌دهیم. بعضی‌هاشان تا وقتی اعدامشان نکردیم دوزاریشان نیفتاد.

آقا پک عمیقی به پیپ زدند، دود فراوانی به بالا بیرون دادند و فرمودند: خیلی حیف شد، تازه داشتم یاد می‌گرفتم دودش را حلقه حلقه بدهم بیرون .... دو دسته توی این انقلاب ضرر کردند وحید، من و اون چپی‌هایی که اعدامشان کردیم.

در باب اعترافات تلویزیونی

امروز آقا با مقامات اطلاعات و امنیتی تلفنی حرف می‌زدند. پرس‌وجو می‌فرمودند راجع به آن حقوقدانی که دو هفته پیش به مصاحبه‌های زورکی تلویزیونی اعتراض داشت. نمی‌دانم وکالت چه کسانی را داشت. از مراجع استفتا کرده بود که آیا به ضرب و زور شکنجه و تهدید، اعترافگیری جایز است یا خیر؟
آقا مدتی به توضیحات تلفنی گوش دادند بعد با رضایت گوشی را گذاشتند فرمودند: میدانی وحید، این هفته خود یارو را می‌آورند توی تلویزیون اعتراف کند. فعلاً دارند رویش کار می‌کنند.

فرق همسایه فرانسوی با مشهدی

آقا خاطرات همسایه‌های امام خمینی در نوفل‌لوشاتو و خداحافظی حضرت امام با آنها را مطالعه فرموده بودند فرمودند: وحید ببین همسایه فرانسوی با همسایه مشهدی چقدر فرق می‌کند. خیلی مانده که ما به آنها برسیم. وقتی بُنه کَن از مشهد می‌آمدیم ما گفتیم مثلاً با همسایه‌هامان خداحافظی کنیم ولی توبه‌کار شدیم. باور نمی‌کنی. همسایه دست راستی مدعی شد یک زیرشلواری راه راه روی چینه مشترک انداخته بودند خشک بشود، ما از اینطرف کشیده‌ایم برداشته‌ایم! فکرش را بکن. تازه اینکه خوب است. همسایه دست چپی مطالبه کاسه چینی را می‌کرد که اربعین برای ما شله زرد آورده بودند. حالا خوب است شله زرد را پس نمی‌خواستند! ای بابا، یک چیزی هم بدهکار شدیم. کدام زیرشلواری؟ کدام کاسه چینی؟ کجا بوده؟ کجا هست؟ ما ناسلامتی رفته بودیم خداحافظی، حلالبود طلبی .... حالا فرانسوی نیستید مسلمان که هستید ... توی آن هیر و ویر. ......

تصویری از آخرین روز حضور آیت‌الله خمینی در نوفل لوشاتو/ ۱۱ بهمن ۵۷

بعد فرمودند: البته ما همان سِری اول که بار و اثاثیه را دادیم به اتوسِیر ضامن آهو که با کامیون بیاورند تهران، کاسه چینی را پیچیدیم لای زیرشلواری که توی راه نشکند، دادیم روی بار ....... منظورم اینست که خداحافظی با همسایه‌ها آمد نیامد دارد. البته آن موقع من زبانم کوتاه بود، زورم بهشان نمی‌رسید، چون کسی نبودم. یک آخوندی بودم، یک آخوند معمولی.

حضرت آقا نفسی به فراغت کشیدند و فرمودند:
حالا بحمدالله روابط‌مان با همسایه‌ها خوب است. به افغانستان که پول نقد می‌فرستیم، به عراق طلا می‌فرستیم، به ترکیه رئیس‌جمهورمان را می‌فرستیم، به روسیه که دریای مازندران دادیم، پاکستان هم که دفتر منافع ما در آمریکا را دارد، هنوز پول آب و برقش را هم نداده‌ایم. شکرخدا هیچکدام از همسایه‌ها نه کاسه چینی از ما مطالبه می‌کند نه زیرشلواری راه راه.

رئیس‌جمهور کاسه بشقاب نیست

امروز صاحب منصبی آمده بود راجع به دعوای ضرغامی و روحانی حرف داشت. از حضرت آقا استدعا داشت پادرمیانی بفرمایند. آقا فرمودند این دعواها خوب است، سازنده است. یادتان هست حضرت امام فرمودند جنگ نعمت است؟ جنگ اینها هم نعمت خانگی است.
طرف با همه درجه‌ها و قپه‌ها دمش را گذاشت روی کولش و عازم شد. آقا فرمودند: قبل از اینکه بروید بگویم که من از حرف ضرغامی خوشم نیامد که روحانی را به بشقاب تشبیه کرد. یعنی در بیان بی‌اعتنایی او به حرف مخاطب گفت «با او که حرف می‌زنی، انگار با یک بشقاب حرف می‌زنی». این حرف خوبی نبود. حالا اگر احمدی‌نژاد رئیس‌جمهور بود، به نعلبکی هم تشبیهش می‌کردند من حرفی نداشتم، ولی روحانی فرق می‌کند، خصوصاً که بیشتر شبیه کماجدان است تا بشقاب.

حضرت آقا حالشان گرفته ست

امروز آقا هیچ حال خوشی نداشتند. مرتب در سالن راه می‌رفتند و به زمین و زمان فحش می‌دادند. خیلی راجع به بی‌وفایی دنیا حرف می‌زدند و پرت و پلا می‌فرمودند. دوبیتی های باباطاهر می‌خواندند. چند بار با دهنکجی فرمودند «رضاشاه - روحت شاد». هرچه قرار ملاقات داشتند بهم زدند.

من نشسته بودم حیران و بلاتکلیف. تصمیم گرفتم به دکتر مرندی پزشک مخصوص آقا زنگ بزنم بیاید یک مقدار تملق بگوید حال آقا بهتر شود. همینطور که نشسته بودم، حضرت آقا یکهو از پشت صندلی، سر مرا با دست و بازو گرفتند و گردنم را پیچاندند! صدای قِرچ از گردنم و فریاد از حنجره‌ام درآمد. دوباره می‌خواستند برعکس گردنم را بپیچانند که ناله‌کنان دست مبارکشان را گرفتم. با مهربانی فرمودند وحیدجان ناراحت نشو، تاب بیاور! دارم به شکنجه عادتت می‌دهم که فرداروز زیر شکنجه لو ندهی که من کجا قایم شده‌ام، چون تو تنها کسی خواهی بود که خواهی دانست من در کجا خواهم بود. فقط تنها کاری که می‌کنی، می‌روی قاسم را خبر می‌کنی.

پرسیدم قاسم سلیمانی سپاه؟ با اوقات تلخی فرمودند: «پَ نَ پَ، مش قاسم دایی جان ناپلئون». عرض کردم اگر ایشان را گرفته باشند چی؟ فرمودند «فوری میایی خبرش را در مخفیگاه به من می‌دهی». عرض کردم اگر خودم را توی راه گرفتند چی؟ آقا با عصبانیت فریاد زدند: مرد حسابی، تو همدست مایی یا همکار ضد انقلاب؟ چرا اینقدر منفی می‌بافی؟

حال آقا عادی نبود. برای اینکه خوشحالشان کنم و موضوع هم عوض شود خبر اسلام آوردن یورام فان کلاورِن سیاستمدار هلندی را برایشان گفتم که ضد اسلام بوده و در حین تحقیق برای نوشتن کتابی در مخالفت با اسلام، مطالعاتی که کرده رویش اثر گذاشته و مسلمان شده. این خبر خیلی برای من هیجان داشت اما حضرت آقا زیاد تحویل نگرفتند. مثل اینکه از قبل می‌دانستند که طرف مسلمان می‌شود! عرض کردم این بابا عضو پارلمان هم بوده می‌خواسته برضد اسلام کتاب بنویسد، ولی به اسلام گرویده. فرمودند: به قول سعدی «شد غلامی که آب جو آرد - آب جو آمد و غلام ببرد.»

عرض کردم به نظر حضرت عالی چه مطالعاتی باعث شده این بابا صد و هشتاد درجه بچرخد؟ فرمودند: لابد توضیح المسائل حضرت امام را خوانده، مسائل مربوط به آداب تخلّی و وَطی حیوانات مختلف از درون حالی به حالیش کرده، جذب اسلام شده!

دیدم نه خیر، آقا اصلاً دل و دماغ ندارند یا متأسفانه انگار قاطی فرموده اند. عرض کردم جسارت است، ولی چرا حضرت آقا این حادثه مهم را دست کم می‌گیرند؟ فرمودند: علمدار! الان من حوصله این حرف‌ها را ندارم. خودمان معلوم نیست فردا کجاییم تازه باید یک نومسلمان را هم یدک بکشیم. حالا اگر این پا میشد می‌رفت با پومپئو صحبت می‌کرد یک مقدار برای ما زمان می‌خرید، یک چیزی. وگرنه ما اگر یارو را جدی بگیریم، با این تحریم و این تورم و این بی‌پولی و این تزلزل و این پا در هوایی و این نا به سامانی و بدبختی، تازه باید یک هیئت با اره برقی بفرستیم به کنسولگری‌مان در هلند که یارو را ختنه کنند برگردند.
یا امام زمان، آقای ما را چه شده است؟ یا حضرت عباس .... آخ گردنم ....... آقا دوباره گرفتند ....