ارزش‌های نظام پادشاهی؛ نقشه راه اصلاحات اساسی

فرداکاتور--بازی تخت و تاج ،طرح از اسد بیناخواهی

یکی از آفت‌های فراگیر در روش تحلیل سیاسی نفی واقعیت‌هایی در صحنه سیاست است که به نظر ما نامطلوب می‌نماید.

گرایش آشکار گروه‌هایی از مردم ایران به سلطنت و گرایش پنهان بسیاری دیگر از مردم به دوره شاه چیزی است که معمولا برخی از تحلیلگران را وامی‌دارد که بر اساس مطلوب و نامطلوب خود موضعگیری کنند و معمولا هم آن را طرد کنند. به نظر این تحلیلگران، انقلاب ۵۷ پهلوی‌های "وابسته به آمریکا" را بیرون انداخته است و این "رژیم منفور" دیگر برگشتنی نیست و این کسانی که در خیابان به نفع نظام شاهی و شخص رضا پهلوی شعار می‌دهند "مشتی فریب‌خورده"ی ماهواره‌ها هستند.

این شیوه برخورد کاملا غیرعقلانی و در واقع غیرسیاسی است زیرا مردم را حذف می‌کند در حالی که سیاست جایی شروع می‌شود که مردم حضور دارند.

این حذف انعکاس بغض و نفرت و حیرت از روبرو شدن با واقعیت نامطلوب است. بنابرین تحلیل‌ها هم در بهترین حالت امپرسیونیستی است! یعنی ما از موضع و حالات تحلیلگر باخبر می‌شویم تا آنالیز صحنه سیاسی و تکاپوهای مردمی. در طرف مقابل هم کسانی که این گرایش به دوره شاه را مطلوب می‌شمارند تصورات و توهماتی دارند که هیچ کدام سیاسی (یعنی متکی به مردم) نیست چنانکه فکر می‌کنند اگر ابرقدرت‌ها بخواهند می‌شود به آسانی نظام پهلوی را برگرداند. لابد همانطور که وقتی توافق کردند آن را برداشتند.

این گروه نیز به نحوی دیگر مردم را حذف می‌کنند و در پی لابی کردن با انواع قدرت‌های خارجی اند. گروه مخالف آنان هم خواه ناخواه به دامن ولایت بیشتر می‌خزند تا مبادا نظام حاکم فروپاشد و با آینده‌ای ناروشن روبرو شوند.

در این میان آنچه از دست می‌رود فرصت‌های بازاندیشی سیاسی و رهایی از توهمات و قبیله‌گرایی است و پرهیزکاری از دامن زدن به این تصور که منجی اصلی ما جماعت در نهایت یک ابرقدرت خارجی است.

زنده بودن نظام شاهی در حافظه سیاسی

واقعیت ملموس در همه نظام‌های سیاسی که به جای نظام دیگری آمده اند این است که تا مدت‌ها و تا آن زمان که حافظه مردم زنده باشد، مردم نظام فعلی را با نظام قبلی مقایسه می‌کنند. و امروز که فیلم و ماهواره و وب بر زندگی و حافظه ما حکومت می‌کند، ناچار این حافظه به این سادگی‌ها زوال نمی‌یابد و صحنه اجتماعی "یاد و فراموشی" و سازوکارهای پیشین آن را دگرگون می‌کند.

مشابه این گرایش اجتماعی در تجربه فردی و شخصی ما هم وجود دارد. اگر از شهری به شهری دیگر کوچ کنیم یا از شغلی به شغل دیگری برویم یا مرد و زن طلاق گرفته‌ای باشیم که با همسر دیگری پیوند برقرار کرده یا مسافری باشیم که مثلا از ایران یا کشوری دیگر به اروپا یا منطقه‌ای متفاوت از نظر اقتصادی و فرهنگی آمده است، این گرایش تکرار می‌شود؛ روزهای اول هر مسافر یا مهاجری مثلا اینطور می‌گذرد که قیمت‌های فرضا لندن را با تهران مقایسه و سبک سنگین کند. یا حتی وقتی آمد و مقیم شد در بحران‌های مالی به یاد وطن و ارزانی‌اش بیفتد یا در شغل تازه وقتی دشواری پیش می‌آید به یاد آسانی شغل پیشین خود آه بکشد. و بر همین قیاس برشمار.

من چندین بار به آسیای میانه سفر کرده‌ام. و هر بار کسانی را دیده‌ام که همچنان شیفته نظام شوروی‌ اند. همیشه هم سوال می‌کرده‌ام که چطور می‌شود شما آن دوره سخت تنگدستی و حکومت پلیسی را به دوره حاضر ترجیح بدهید که آزادی سفر دارید یا آزادی مالکیت دارید و می‌توانید جنس و کالای بهتر و متنوع تری بخرید. اما دیگر نمی‌پرسم! چرا که می‌دانم مردم لزوما همه چیز یک نظام را به یاد نمی‌آورند. بلکه چیزهایی از آن نظام را به خاطر می‌آورند که امروز ندارند. تاریخ برای مردم همیشه گزینشی است. می‌خواهد این تاریخ دوره شاه باشد یا تاریخ رابطه‌شان با آمریکا و انگلیس باشد. آنها ممکن است روزی با آمریکا دشمنی نشان دهند و روزی دیگر دشمنی را فراموش کنند و راه سازش و آشتی بروند. همینطور است نگاهی که به روحانیت و علمای دین دارند. در دوره‌ای اگر ایشان را ستایش کردند و به رهبری برگزیدند هیچ بدان معنا نیست که نتوانند روزی دیگر در مقابل آنان بایستند.

اگر این شیوه برخورد مردم با تاریخ را بشناسیم – چه در تاریخ شخصی خودشان چه در حافظه و تاریخ سیاسی – دیگر تلاش نمی‌کنیم به مردم مرتب یادآور شویم که چه دشواری‌هایی در نظام پیشین وجود داشته یا چه ناراستی‌ها و خلاف قانون‌ها جریان داشته و یا چقدر آن رژیم وابسته بوده یا جنایت کرده و از این قبیل. این نوع یادآوری چیزی را به یاد مردم نمی‌آورد. بیاورد هم چیزی از عواطف و گرایش‌های آنان را تغییر نمی‌دهد.

بنابرین نه شیوه "نفی گرایش" جواب می‌دهد و نه شیوه "یادآوری کاستی‌ها"ی موضوع گرایش. پس چگونه باید مردم را فهمید؟ در همین قضیه گرایش به دوره شاه، ما اگر شیوه نفی به کار می‌بریم به خاطر آن است که تصور می‌کنیم مردم کاملا در اشتباه اند. و یا اگر می‌کوشیم کاستی‌های نظام پیشین را به یادشان آوریم برای آن است که فکر می‌کنیم خطای محاسبه و کمبود دانش دارند و انتظار داریم با توجه دادن آنها به "واقعیت"های تاریخی خطای خود را تصحیح کنند و از گرایش نادرست خود دست بردارند. اما چنین اتفاقی نمی‌افتد. زیرا "واقعیت" چیز دیگری است.

آنچه در شیوه نفی گرایش یا تمایل به تصحیح گرایش نادیده می‌ماند دلایل شکل گرفتن گرایش در مردم است. پایه و مایه این گرایش از مقایسه‌ای می‌آید که مردم برای آن به اندازه کافی شاهد دارند. یعنی از دید آنها "واقعیت" همین است. پس نه می‌شود آن را نفی کرد و نه می‌شود در تصحیح آن کوشید. چه باید کرد؟ باید از آن آموخت. به همین سادگی!

به جای اینکه گرایش مردم را نفی کنیم یا بخواهیم تصحیح کنیم باید بپرسیم مردم ایران چه چیزی در نظام شاهی می‌بینند که از آن بخوبی یاد می‌کنند؟ (یا مردم آسیای میانه چه چیزی در نظام شوروی می‌بینند که آن را فراموش نمی‌کنند؟)

مقایسه چطور کار می‌کند؟

نظام‌های سیاسی که جانشین یک نظام متفاوت پیش از خود شده اند معمولا گرایش به این دارند که از نظام قبلی و مقامات‌اش دیو بسازند. اما این به گفتمان رسمی و تبلیغات‌اش محدود خواهد ماند.

مردم مرز نمی‌شناسند. کسی که هم دوره شاه را زیسته و هم دوره انقلاب را طبعا نمی‌تواند خاطرات دوره شاه را دفن کند و زمان را به صفر برگرداند و از انقلاب شروع کند. مردم انقلاب می‌کنند تا بهتر زندگی کنند و چیزهایی را که نداشته اند به دست آورند. نه اینکه آنچه داشته اند را از دست بدهند.

پس دوره‌ای به انقلاب و نظام جدید فرصت می‌دهند تا شعارهایش را تحقق بخشد. و اگر موفق نشد به دستاوردی در خور برسد، طبعا کفه مقایسه به سود نظام پیشین سنگین خواهد شد. از این مقایسه هم گریزی نیست. زیرا داشته‌های آن رژیم مرتب پیش چشم همگان است. درست است که آن نظام رفته است اما دقیقا به خاطر اینکه تاریخی شده تنها داشته‌ها و دستاوردهایش پیش چشم می‌ماند. در مقابل، هر آنچه رژیم فعلی نداشته باشد و در آن ناکام باشد زنده است و مرتب در زندگی روزانه به چشم می‌آید. زندگی معمولی اینطور است که شما همیشه نداشته‌های امروز را با داشته‌های پیشین می‌سنجید نه برعکس.

این روزها، عکس دو اسکناس هزار تومانی یکی مربوط به زمان شاه و دیگری مربوط به زمان انقلاب دست به دست می‌شود. ارزش اسکناس شاهی برابر ۱۴۳ دلار است و ارزش نوع انقلابی‌اش زیر یک دلار! بیهوده است که تلاش کنیم به مردم یادآوری کنیم که آن موقع حقوق یک بازنشسته معمولی یکی دو هزار تومان بود (یعنی با همان حساب بالا ۱۵۰ تا ۳۰۰ دلار) و امروز هم حقوق میانگین بازنشسته‌ها در همان حدود یا بیشتر است و طیف مشاغل هم وضع مشابهی داشته اند. همینطور بیهوده است که با پایه محاسبه نرخ ارز چالش کنید و بگویید هزار تومان زمان شاه ۱۴۳ دلار نمی‌شد و مثلا ۱۰۰ دلار یا کمتر می‌شده یا بگویید نسبت درآمد و هزینه در سبد خانوار چنین و چنان بوده است یا اینکه اگر درآمد گروهی از کارمندان دولت خوب بوده درآمد بسیاری از مردم دیگر تعریفی نداشته است. یا بگویید سفره امروز رنگین‌تر از سفره آن روز است یا بهداشت امروز بیشتر از آن زمان است با اینکه جمعیت دوبرابر شده است و مانند این‌ها.

این مقایسه به سادگی بر این نکته در باور عمومی صحه می‌گذارد که مردم وضع اقتصادی پس از انقلاب را خیلی پایین‌تر از دوره شاه ارزیابی می‌کنند (حتی ۱ به ۱۰۰ مثلا). درست بودن یا نبودن آن (یا میزان درستی و نادرستی‌اش) اصلا اهمیتی ندارد! طبیعی است که این نگاه به شاه مقام موعود می‌دهد. باید برگردد. محمد مهدوی فر جانباز جنگ و شاعر شعر مشهور "الفبا" با نوعی پیشگویی این روزها در شعر خود می‌گوید: «پ: پول ایرانی خاکش به‌سر گشته / در خواب می‌دیدم شاهی که برگشته.»

خطای مرزبندی بین دو نظام

اصولا مرزکشیدن بین دو رژیم یک خطای فاحش سیاسی و گفتمانی است. هر نوع اصلاح سیاسی باید از همین جایی آغاز شود که مردم به ما می‌آموزند: خط فارقی بین رژیم شما و رژیم قدیم وجود ندارد. زندگی ادامه دارد. و زندگی ما محصول همت و مدیریت و خوب و بد آن رژیم هم هست. آن رژیم سرمایه‌های بسیاری در اختیار شما گذاشته است (از نفت و ارتش و زیرساخت‌ها تا تلویزیون و بانک و دانشگاه) و شما خواه ناخواه با کارها و اقدامات و درست و نادرست آن سر و کار دارید. نادرست‌ها را درست کنید و با آنچه درست بوده هم ستیزه نکنید.

اما روشن است که واقعیت سیاسی چنین نیست. ستیز با هر چه از نظام شاهی است در خون انقلابیون بوده است. وضعیتی که امروز ما به آن دچاریم نتیجه طرد همه جانبه رژیم پهلوی و رهبری شاه است. در یک دوره نسبتا کوتاه هم که رفسنجانی می‌خواست برخی طرح‌ها و ایده‌های دوره پهلوی را ادامه دهد، بزودی در و دیوار از ناسزا به "اکبرشاه" پر شد. کسی تحمل این را نداشت که در کارها و تصمیم‌ها و جهتگیری‌های شاه ارزشی ببیند. تصور باطل بر این بود که زمان صفر شده و همه چیز از سال اول انقلاب شروع می‌شود و هر چه پیش از آن است را به سادگی می‌شود بیرون ریخت. به جایی به اسم زباله‌دان تاریخ. آموزه‌هایی که درس‌آموز انقلابیون بود به آن‌ها می‌گفت هر چه از نظام سیاسی قبلی بیشتر فاصله بگیرید قوی تر خواهید بود و خورده نخواهید شد و تمایز خود را از آن رژیم حفظ خواهید کرد. هر چه دورتر و متمایزتر بهتر. و گرنه چه فرقی بین شما و شاه می‌ماند؟ اگر فرق‌ها را کم کنیم مردم نخواهند گفت پس چرا انقلاب کردید؟

آن آموزه ما را به امروز رسانده است تا مردم به ما یادآوری کنند که اگر لازم باشد می‌توانند شاه را بر انقلاب ترجیح دهند و از راه رفته بازگردند. یا به زبان دیگر بگویند راه را زیادی از شاه دور کردید. و چه بسا بیراهه رفتید. به اسم انقلاب بسیاری از دستاوردهای نظام پیشین را بر باد دادید و زندگی ما را دشوار کردید.

از چشم مردم نگاه کنیم

از چشم مردم نگاه کنیم. این راه نجات است. همیشه باید به مردم بازگشت و از چشم آنان دید. حلقه‌های نخبگان سیاسی و فکری و رسانه‌ای می‌توانند به حلقه‌های بسته‌ای تبدیل شوند و این به نوبه خود آنها را بتدریج از مردم بیگانه سازد. این دایره‌های باطل بیگانگی را باید به خط تبدیل کرد و این برکه‌های راکد را به رودخانه مردم پیوست.

اما اگر نخواهیم مردم را تحقیر کنیم که اشتباه می‌کنند یا نقش بزرگتر را برای آنها بازی کنیم، باید بپرسیم آنها چه ارزش‌هایی در دوره پهلوی می‌بینند که هنوز از آن یاد می‌کنند یا به نوعی حسرت می‌خورند؟

۱. نخستین چیزی که به نظر همه می‌رسد همان ماجرای اسکناس است. مردم در تنگنای اقتصادی اند.

از تورم افسارگسیخته خشمگین اند. از اینکه ارزش مزد و حقوق و درآمدشان از این ماه به آن ماه کمتر می‌شود به تنگ آمده اند. از دوره شاه تصور دوره‌ای طلایی دارند که ارزانی بود و فراوانی بود. بماند که آخرین سا‌ل‌های رژیم شاه به خاطر توزیع پول فراوان نفت در جامعه اصولا در مبارزه با گرانفروشی گذشت.

اما اینجا بحث از تصور مردم است. از نظر عمومی هم بسادگی تایید می‌شود چون میزان تورم بعد از انقلاب ارقام نرخ‌های مایحتاج را بسیار تغییر داده و بالا برده است. هر کسی می‌تواند به یاد بیاورد و مقایسه کند که در آغاز انقلاب قیمت کالاهای روزمره و اجاره خانه و خرید ماشین و هزینه سفر و تحصیل و تفریح چقدر پایین بود و الان چقدر بالاست. بعد هم درست است که همه چیز در دسترس همگان نبود، اما اطمینانی از فراوانی و آینده باثبات وجود داشت چون ایران با جهان پیوسته بود.

۲. پس همه داستان اقتصاد و مالیه هم نیست. کشور عزت بین المللی داشت. سران دولت‌های جهان به ایران رفت و آمد داشتند. شاه مرتب به کشورهای پیشرفته سفر می‌کرد. ایران در جهان پذیرفته شده بود. و طبعا ایرانی هر جا می‌رفت درها به رویش باز می‌شد.

پاسپورت‌اش اعتبار داشت و بدون ویزا می‌توانست به بسیاری کشورها سفر کند. در بیرون از ایران احترام داشت و ارزش پول‌اش آنقدر بود که بتواند به نسبت راحت از پس هزینه‌های سفر برآید. همه این‌ها در این چهل ساله بر باد رفته است. ایران به کشوری منزوی تبدیل شده که هیچ دوستی در جهان ندارد. کمتر رئیس دولتی از پایتخت آن دیدار می‌کند. پاسپورت‌اش بی‌اعتبار است.

شاه مرتب به کشورهای پیشرفته سفر می‌کرد. ایران در جهان پذیرفته شده بود. و طبعا ایرانی هر جا می‌رفت درها به رویش باز می‌شد. پاسپورت‌اش اعتبار داشت و بدون ویزا می‌توانست به بسیاری کشورها سفر کند. در بیرون از ایران احترام داشت و ارزش پول‌اش آنقدر بود که بتواند به نسبت راحت از پس هزینه‌های سفر برآید. همه این‌ها در این چهل ساله بر باد رفته است. ایران به کشوری منزوی تبدیل شده که هیچ دوستی در جهان ندارد. کمتر رئیس دولتی از پایتخت آن دیدار می‌کند. پاسپورت‌اش بی‌اعتبار است.

ویزا گرفتن از کشورهای دیگر از دشوارترین کارها ست و با تحقیر بسیار همراه است. و وقتی کسی به خارج از ایران می‌آید یا پناهنده است یا با سوءظن روبرو ست که از "کشور تروریست‌ها" می‌آید. ورود کمتر ایرانی به مرزهای خارجی بدون تنش و ترس و لرز است. و البته هزینه سفر هم که کمرشکن است. موج میلیونی ایرانیانی که از کشور می‌گریزند خود نشان دهنده آن است که از انزوا بیزارند و می‌خواهند بخشی از جهان امروز باشند و آرامش خود را در کشورهایی می‌یابند که انقلاب آنها را دشمن می انگارد.

۳. داشتن مقبولیت بین‌المللی موجب می‌شد ایران و ایرانی از یک آرامشی برخوردار باشند که ناشی از نرمال بودن وضعیت بود. زندگی آرامشی داشت و چیزها بهنجار و بقاعده به نظر می‌رسید. ترس از جنگ وجود نداشت. هراس از جنگ با همسایگان، آمریکا و اسرائیل یا بمبگذاری داعش معنی نداشت یا رهبران ایران مدام از حذف این و آن کشور از نقشه جهان حرف نمی‌زدند و برای مقابله با "دشمن" هزینه‌های گزاف در سوریه و لبنان و یمن بر مردم بار نمی‌کردند. کشور به جای آنکه متهم به تروریسم باشد مقصد توریسم جهانی بود و هر روز در معرض قطعنامه تازه و تحریم تازه و الدرم بلدرم این و آن چهره سیاسی جهانی یا منطقه‌ای قرار نداشت. زبان سیاسی عرفی و متعارف بود. حرف‌ها بر مردم گران نمی‌آمد یا ایشان را مشوش نمی‌کرد. ایران جزیره ثبات و آرامش بود. دست کم همه چیز در این مسیر تنظیم شده بود که آرامش و ثبات داشته باشد. و وقتی آن را از دست داد در واقع تنظیمات‌اش عوض شد!

۴. در کشور قاعده‌هایی حاکم بود که با ارزش‌های و هنجارهای جهانی همسو بود. شما می‌توانستید شریعتی باشید اما بورس خارج از کشور بگیرید.

شاگرد اول می‌شدید امتیازات معینی داشت. درس می‌خواندید جایگاه روشنی پس از تحصیل داشتید.

اگر به خارجه می‌رفتید وقتی بر می‌گشتید به کاری در خور گمارده می‌شدید. تحصیل و مدرسه ارزش داشت.

در کشور قاعده‌هایی حاکم بود که با ارزش‌های و هنجارهای جهانی همسو بود. شما می‌توانستید شریعتی باشید اما بورس خارج از کشور بگیرید. شاگرد اول می‌شدید امتیازات معینی داشت. درس می‌خواندید جایگاه روشنی پس از تحصیل داشتید. اگر به خارجه می‌رفتید وقتی بر می‌گشتید به کاری در خور گمارده می‌شدید. تحصیل و مدرسه ارزش داشت.

راه‌های ارتقای اجتماعی روشن بود. شما می‌توانستید آینده خود را رقم بزنید. رضاشاه ظرف ۱۵ تا ۲۰ سال ایران را دگرگون کرد و محمدرضاشاه ظرف ۲۵ سال (از ۳۲ تا ۵۷). اما انقلاب چهل سال است بر سر کار است و تحولی در خور پدید نیاورده سهل است آینده را هم از بین برده است. دیگر کسی نمی‌داند از چه راهی می‌تواند ارتقای اجتماعی پیدا کند. کسی آینده ندارد. کسی نمی‌تواند برنامه بریزد. میل به مهاجرت همه گیر شده است. ایرانیان حس می‌کنند در داخل کشور کسی به فکر آنها نیست. و هر کس مقامی دارد آمده است که جیب‌اش را پر کند و برود. کسی دلش برای ایران نمی‌سوزد.

۵. گرایش رو به رشد ایران‌گرایی و انواعی از ناسیونالیسم در ایران امروز دلیل واضح‌اش بی‌اعتنایی مقامات ولایت به ایران است. آن هم ایرانی که در دوره پهلوی اساس سیاست فرهنگی بود.

انقلابیون خواستند شاه را بیرون بیندازند با آن ایده ایران‌گرایی را هم بیرون انداختند. معنای این رفتار برای ایرانیان آن است که این وطن با این آدم‌هایی که بر سر کارند آباد نخواهد شد. اینها دلی به وطن ندارند. ناچار خود باید دامن همت به کمر بزنند و طبعا باید رهبرانی مناسب هدف خود داشته باشند. نزدیک‌ترین رهبران ایراندوست هم کسانی اند که در دوره شاه بوده و خدمتی به ایران کرده اند. و خانواده شاه در راس آنها. چهره شهبانو با خدمت به ایران شناخته می‌شود. با مردم‌گرایی و دلسوزی برای ایران شناخته می‌شود. اگر رضا فرزندش آبرویی دارد به خاطر مادر است و نیز پدری که عمیقا و صمیمانه دل به آبادی کشورش داشت. این‌ها ارزش‌های کوچکی نیستند. ایران را نمی‌توان فراموش کرد.

۶. به این ترتیب، میان شاه و مردم ایران یک پیوند عمیق اجتماعی دیگر هم وجود دارد. شاه رهبر تجددخواهان ایران بود. رهبر طبقه متوسط ایران بود که آبادی کشور را مدیریت می‌کرد. طبقه‌ای که پدرش رضاشاه آن را گسترش اساسی داد و شهرنشینی را به آرزوی همگانی تبدیل کرد.

میان شاه و مردم ایران یک پیوند عمیق اجتماعی دیگر هم وجود دارد. شاه رهبر تجددخواهان ایران بود. رهبر طبقه متوسط ایران بود که آبادی کشور را مدیریت می‌کرد. طبقه‌ای که پدرش رضاشاه آن را گسترش اساسی داد و شهرنشینی را به آرزوی همگانی تبدیل کرد.

آنچه پدر و پسر کردند توسعه نهادهایی بود که طبقه متوسط آنها را اداره می‌کرد حتی اگر مخالف سیاسی شاه بود (به نمونه شرکت نفت و تلویزیون ملی تا کانون پرورش فکری). این رهبری نمادین برای طبقه متوسط فراموش نشدنی است چون ایران‌گرایی و آبادسازی وطن هنوز رهبرانی برجسته تر از دوره شاه پیدا نکرده است. شاید ابوالحسن بنی صدر می‌توانست چنان رهبری باشد اما خیلی زود از صحنه اخراج شد. پس از آن طبقه متوسط تلاش کرد کسانی مثل کرباسچی یا هاشمی یا خاتمی و این اواخر موسوی را در مقام رهبری بنشاند و ببیند اما هیچکدام قادر نبودند این نقش را ایفا کنند.

در واقع، سرنوشت این طبقه سرکوب بوده است و به انزوا رانده شدن. این طبقه صرفا به این خاطر که در دوره پیش بر سر قدرت بوده یا با غربگرایی شاه همدلی داشته و با برنامه‌های روحانیت حاکم همسویی نیافته به صورت هدفمند و برنامه‌ریزی‌ شده از صحنه اجتماعی و از وطن رانده و مهاجرانده شده است. طبقه متوسط با وجود پیشگامی اعتراض آمیز در دو جنبش اصلاحات و جنبش سبز هنوز رهبری تمام عیار ندارد. و تا رهبری در اندازه‌های یک پیشوای سیاسی ظهور نکند بعید است رابطه طبقه متوسط با شاه و خانواده او بریده شود.

از آن طرف، رابطه حکومت انقلابی با پایگاهی که برای خود تعریف کرده بود یعنی همان پایگاهی که روحانیون از آن برآمده و به آن وابسته بودند نیز به هم خورده است. آن عشق به مستضعفین در آغاز انقلاب گویی تنها برای آن بود که میدان را از دست عاشقان پرولتاریا بیرون آورد! و چون رقبای پرولتاریاپرست از میان بیرون شدند دیگر دلیلی برای ادامه عشق و عاشقی باقی نماند. حاشیه شهر پر شد از مهاجران روستایی جدید و آنها بتدریج به سبک زندگی طبقه متوسط گرایش پیدا کردند و طبقات متوسطی کمتربرخوردار را ساختند. یک نگاه به دختران فراری در ایران این تحول را بخوبی نشان می‌دهد.

دخترانی که آه ندارند با ناله سودا کنند اما نوع نگاه و رفتار و پوشش و تمناهاشان تماما برگرفته از طبقه متوسط برخوردار است و این را سینمای ایران بخوبی ثبت کرده است. به عبارت دیگر، انقلاب طبقه متوسط را گسترش داده است گرچه از نظر ارتقای اجتماعی و سیاسی راه را بر آن بسته است.

۷. یک تفاوت دیگر که مردم حس می‌کنند این است که شاه ظاهرا سایه خدا بود اما دولت‌اش دولتخدا نبود.

اما انقلابیون ادعای بندگی می‌کردند و دولت انقلاب را به خدایی رساندند.

یک تفاوت دیگر که مردم حس می‌کنند این است که شاه ظاهرا سایه خدا بود اما دولت‌اش دولتخدا نبود. اما انقلابیون ادعای بندگی می‌کردند و دولت انقلاب را به خدایی رساندند.

یعنی هیچ زمینه‌ای از زندگی شهروندان از حضور و دخالت دولت در امان نماند. عقاید و مذهب شان. مهمانی و پارتی‌شان. نوع پوشش و لباس و آرایش‌شان. روابط اجتماعی و جنسی‌شان. آنچه در خلوت می‌کردند. آنچه در ماشین‌شان گوش می‌دادند. و اخیرا آنچه در شبکه‌های اجتماعی می‌نویسند و دنبال می‌کنند. همه و همه. دولتخدای انقلاب جایی برای نفس کشیدن ملت نگذاشته و میل بی‌مهاری به کنترل همه و همه چیز دارد. و این ملت را به حالت خفقان می‌اندازد. خفقانی که به صورت‌های مختلف خود را نشان می‌دهد و مقاومت در برابر آن و اعتراض به آن هم تاریخی نانوشته دارد که همه ما خوب می‌شناسیم و باید روزی آن را نوشت. دایره سیاسی در دوره شاه محدود بود. دایره سیاسی در دوره انقلاب همه چیز را در بر گرفت و هیچ چیز از دایره سرطانی سیاست بیرون نماند. دولتخدایی سیاست را به سرطان مبتلا کرد و فضایی نماند که سیاسی نباشد و اسباب آسودگی از لعنت و زحمت سیاست باشد.

چه باید کرد؟

مرور سریع این مشخصه‌های هفتگانه ناچار به ما بصیرتی می‌دهد که درد را بهتر بشناسیم و نسخه‌ای می‌پیچد که اگر هنوز می‌توانیم درمانی فراهم آوریم. پاسخ چه باید کرد را اگر از مردم معترض بشنویم چنین خواهد بود:

  • دولت را از دولتخدایی سبکدوش کنیم و دولت را نماینده ملت کنیم. راه ارتقای اجتماعی را برای همه باز کنیم و دست الیگارشی حاکم را که شبیه مافیا عمل می‌کند کوتاه کنیم. مدیریت کشور را به کارشناس و صاحبنظر و متخصص بسپاریم.
  • به طبقه متوسط اجازه تکاپوی سیاسی بدهیم و بدون اینکه تلاش کنیم برایش رهبر بتراشیم بگذاریم رهبران متناسب خود را در یک فرآیند طبیعی پیدا کند. میدان رقابت را باز کنیم تا تنها مسابقه دهنده رضا پهلوی نباشد. ولی اگر مردم در رقابتی منصفانه باز هم او را انتخاب کردند باید میدان سیاسی آنقدر باز و پذیرا باشد که او به وطن خود بازگردد و مردم را رهبری کند. همان طور که آیت الله خمینی توانست به وطن بازگردد.
  • ایران آباد و آزاد و شاد باید محور هر سیاست ریز و درشتی قرار گیرد و هر کس به ایران خدمت می‌کند قدر بیند و بر صدر نشیند. هیچ مصلحتی بالاتر از ایران و زندگی صلح آمیز مردمان آن نیست و برای رسیدن به آن باید در سیاست‌های ناکامی که به هزینه مردم ایران اجرا شده تجدیدنظر شود.
  • قاعده‌ها و هنجارهای جهانی در مدیریت و کارشناسی امور پذیرفته و رعایت شود. طبعا از الزامات چنین رویکردی بازگشت ایران به جامعه جهانی است و پایان دادن به سیاست خودویرانگر انزواطلبی.
  • ایران باید بار دیگر به سوی جزیره ثبات و آرامش رهسپار شود. هر سیاست تنش‌زایی در داخل و خارج باید حذف شود و اساس صلح‌طلبی و همزیستی به جامعه ایرانی و سیاست ایران در منطقه بازگردد. برقراری روابط مسالمت آمیز با همه کشورهای جهان از جمله آمریکا طبعا بخشی از این تنش زدایی است.
  • باید اعتبار به ایران بازگردد. هم اعتبار روانی و هم اعتبار حقوقی و سیاسی و اعتبارات مالی. ایرانیان می‌خواهند و شایسته آن اند که با جهان در پیوند باشند و در جهان پذیرفته و محترم باشند و با جهان بده بستان کنند و از دام ستیز با جهان بیرون جهند.
  • مهاجران و رانده شدگان به وطن بازگردند. سرمایه انسانی عظیمی به خاطر انحصارطلبی و اقتدارگرایی حاکمیت و نخبه ستیزی‌اش از ایران خارج شده است. این سرمایه باید با اطمینان کامل به وطن بازگردد یا در بیرون هم که می‌ماند بتواند پیوند محکمی با ایران داشته باشد.

اینها چه به معنی تغییر رژیم باشد چه تغییر رفتار و سیاست و بازنگری و جابجایی نیروهای سیاسی رژیم کنونی چیزهایی است که بدون آن ایران روی آرامش نخواهد دید. این رویکردی است که می‌تواند میان حاکمیت و مخالفان‌اش پل بزند پیش از آنکه همه پل‌ها شکسته شود. هر راهی جز این اختیار شود طرف پیروز قطعا مردم ایران خواهند بود نه حاکمیت.

آینده ممکن: آشتی میان انقلاب و نظام پادشاهی

به همین ترتیب این اصول و راهبردها برای رضا پهلوی هم می‌تواند دستور کار باشد. او چهل سال است منتظر تغییری اساسی در ایران است. تصور معمول این است که او قرار است به تخت سلطنت برگردد. شاید همین او را از ادامه مبارزه‌ای که به نظر بی‌سرانجام می‌رسد خسته کرده باشد. اما اگر او هم از این نقشه راه که ملهم از نظام پادشاهی پدران خود او ست کمک بگیرد می‌تواند به اصلاحات در ایران کمک کند. یعنی به تقویت عناصری در نظام سیاسی کمک کند و در جهت تغییراتی فشار وارد کند که نهایتا به سود همه مردم خواهد بود. شاید بعد از چهل سال میان انقلاب و نظام پادشاهی آشتی برقرار شود و انقلاب اذعان کند که نمی‌تواند دستاوردها و موقعیت داخلی و جهانی ایران عصر پهلوی را نادیده بگیرد یا کوچک بینگارد.

با کمک به چنین تغییراتی رضا پهلوی نقشی موثر در سیاست ایران بازی خواهد کرد و هر گاه زمینه مساعد باشد می‌تواند به ایران بازگردد و فعالیت سیاسی‌اش را در وطن پی‌ گیرد یا به هر طریق موثر دیگری اصلاحگران طرفدار خود و دستاوردهای نظام پادشاهی را تقویت کند.

در یک آینده متحول شده قطعا جایی برای او و شهبانو و دیگر شخصیت‌های برجسته نظام پهلوی وجود خواهد داشت. ممکن است به سلطنت نرسند اما می‌توانند در نظام سیاسی به نفع مردم و در گذار به دموکراسی فراگیر فعال باشند. در همسایگی ما این نقش را ظاهرشاه در سنین کهولت در افغانستان بازی کرد. اینها نشان می‌دهد که سرمایه اجتماعی نخبگان سیاسیِ مورد احترام چیزی نیست که به آسانی از دست برود. ولو آن نظام سیاسی که آنها ساخته و رهبری کرده اند، سال‌ها پیش از میان رفته باشد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادداشت‌ها و گفتارها نظرات و آرای نویسندگان خود را بازتاب می‌دهند. آن‌ها بیانگر دیدگاهی از سوی رادیو فردا نیستند.