برای سیاوش و سارا؛ دو مسافر پرواز ناتمام ۷۵۲

سیاوش غفوری آذر و همسرش سارا

سیاوش غفوری‌آذر و سارا ممانی، هر دو دانش‌آموخته دانشگاه کونکوردیا در کانادا، از مسافران پرواز شماره ۷۵۲ هواپیمایی اوکراین بودند که بامداد چهارشنبه ۱۸ دی ماه، تهران را به مقصد کی‌یف ترک کرد اما با شلیک پدافند سپاه پاسداران سرنگون شد و هیچگاه به مقصد نرسید. دو نفر از نزدیکان آنها درباره‌شان نوشته‌اند.

برای سیاوش
بابک غفوری‌آذر

نمی‌دانستم در آن پرواز هستند. در آن شب و صبح لعنتی که همه لحظه به لحظه تحولات را دنبال می‌کردیم، خبر اولیه سقوط هواپیما را که دیدم تعجب کردم. تعجب از اینکه چطور در آن ساعت‌ها اجازه پرواز به هواپیمای مسافربری داده‌اند.

مشغول و پیگیر خبرها بودم که واتس‌اپ زنگ خورد. نشانه نگران‌کننده‌ای بود. آن هم در ساعت ۷ صبح پراگ. یکی از دختر عموها بود. می‌پرسید تو که خبرها را دنبال می‌کنی و می‌دانی، آیا شماره پروازی که می‌گویند سقوط کرده همین ۷۵۲ است؟ راستش دقیق شماره پرواز را در خبر اولیه چک نکرده بودم اما گفتم اگر همین شماره را شنیدی حتماً درست است. گریه امانش نداد. پرسیدم چه شده است؟ گفت سیاوش و سارا داشتند با همین پرواز باز می‌گشتند. بعد از آن آواری بود که آمد.

ما با هم ۳ سال اختلاف سنی داشتیم اما عضوی از خانواده‌مان بود. در کودکی و نوجوانی همراه و هم‌نفس لحظات مختلف زندگی‌مان بود. ساده و بدون تکلف اما سختکوش در تحصیل و یادگیری. دور از جنجال و هیاهو، زندگی را در مسیر مستقیمی می‌دید و فکر می‌کرد با سختکوشی و ممارست می‌تواند سهمش را بگیرد.

اما شانس نداشت. یک بار امکان ادامه تحصیل در اتریش را به خاطر یک روز دیر رسیدن ویزا از دست داد و مجبور شد به خدمت سربازی برود. آن هم در راهنمایی و رانندگی به عنوان افسر وظیفه که تنها انتظار افسران مافوق، پرکردن دفترچه روزانه جریمه است. سربازی‌اش را در برخی از سخت‌ترین نقاط تهران مثلاً در جاده مخصوص کرج با سر و کله زدن با رانندگان خودروهای سنگین تمام کرد.

امکان ادامه تحصیل در کانادا که برایش پیش آمد، رفت تا در آنجا به رویاهایش برسد. یکی دیگر از انبوه مهاجران نسل دهه شصتی شد که در جستجوی زندگی آرام و بی‌دغدغه به دور از تبعیض و نابرابری راهی دیار دیگری شد تا زندگی تازه‌ای بسازد. آنجا هم به شیوه خودش سختکوشانه از دانشگاه کنکوردیا مدرک کارشناسی ارشد گرفت و مشغول کار شد.

با همسرش از همان دانشگاه آشنا شد. رفته بودند تهران که مراسم عروسی برگزار کنند و برگردند به خانه تازه‌ای که در مونترال خریده بودند تا زندگی جدید را شروع کنند.

شب عروسی به شیوه معمول این سال‌ها عکس‌ها و ویدیوهایشان را می‌دیدم. آراسته و آرام بود. معلوم بود که حالا به نقطه دلخواهش از زندگی رسیده است. یکی از عکس‌هایش با لبخند شوخ‌طبعانه‌اش دلم را برد. نمی‌دانستم بینندگانش بعداً میلیونی می‌شوند و از تهران تا لندن و واشینگتن و نیویورک و تورنتو می‌رود و می‌شود عکس یک بسیاری از رسانه‌ها.

شب حمله موشکی ایران و قبل از انتشار خبر سقوط هواپیما، یکی از همکاران از سر کنجکاوی سایت فلایت ۲۴ را برای اطلاع از اینکه آسمان تهران روی پروازهای مسافری بسته شده یا نه چک کرد. هواپیماهای مختلفی دیده می‌شدند.

همان لحظات بود که دوباره آن بخت بد سراغ سیاوش رفته بود و در یکی از حساس‌ترین ساعت‌ها برای جمهوری اسلامی ایران، او و همسرش شده بودند مسافر یک پرواز مسافربری. بی‌خبر از اینکه هیچ‌کس لزومی ندیده است تا در شرایط جنگی، پرواز هواپیماهای مسافربری را متوقف کند.

برای سارا
یکی از خویشاوندان سارا ممانی

یکی از تفریح‌های من خیس کردن سارا و خواهرم بود. شلنگ باغچه را می‌گرفتم به سوی آن دو که عمدتاً در بالکن طویل خانه ما در حال خاله‌بازی بودند. این کار را در تقلید از پدر سارا انجام می‌دادم. آن مرحوم بعضی شب‌ها از حیاط خانه‌شان، سفره شام ما را با شلنگ آب نشانه می‌گرفت و با صدای بلند می‌گفت «توجه، توجه، حمله هوایی، محل شام خود را ترک و به زیرزمین بروید».

من هم هر بار که موفق می‌شدم، خاله‌بازی سارا و خواهرم را به هم ریخته و آن دو را با چشم گریان به داخل خانه فراری دهم، در بین باغچه‌ها و میان درختان سیب فاتحانه می‌دویدم و فریاد می‌زدم «شنوندگان عزیز، امت شهیدپرور، توجه فرمایید، تا لحظاتی دیگر خبر مهمی از جبهه‌های نبرد به اطلاع شما خواهد رسید». و این را چندین و چند بار تکرار می‌کردم.

یک بار که خواستند از پنجره پذیرایی به داخل فرار کنند، دست خواهرم به تیزی گوشه پنجره گیر کرد و زخمی شد. قبل از آنکه خواهرم شروع به گریه کند، سارا وحشت‌زده فریاد می‌زد «وای خون، وای خون». سارا از خون می‌ترسید.

آن روز تنبیه شدم. دیگر حق نداشتم که آن دو را خیس کنم. باید دنبال جبهه‌های دیگری برای نبرد می‌گشتم.

یک روز در بازگشت از مدرسه دیدم سارا و خواهرم در آن سوی تل ماسه جلوی خانه مشغول خاک‌بازی هستند. آنها قلعه‌ای که من روز قبلش ساخته بودم را خراب کرده بودند. ناگهان آن تل ماسه برای من به خاکریز جبهه‌های حق علیه باطل تبدیل شد. آنها قلعه مرا فروریخته بودند. باید انتقامی سخت می‌گرفتم. در آنی تصمیم به نبردی دوباره گرفتم. کفش‌هایم را از پا درآورده، آرام در این سوی سنگر هر دو را پر از ماسه کردم. مراقب بودم ضربه محکمی نزنم تا مبادا خونی ریخته شود. چون سارا از خون می‌ترسید.

آن دو «بعثی» را مدتی زیر نظر گرفتم. حواسم بود که از آن سوی خاکریز دیده نشوم. وقتی به اندازه کافی نزدیک شدند، در چشم به هم زدنی به تاج خاکریز تغییر موقعیت داده و کفش‌های پر از ماسه را بر روی سرشان خالی کرده و فریاد زدم «الله اکبر، الله اکبر». وقتی هم با چشم‌های گریان هر یک راهی خانه خود بودند، این من بودم که با غرور می‌گفتم «شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید، خرمشهر آزاد شد».

آن شب شب بدی بود. هر چند که مادرها قبلاً در حین بازسازی قلعه خاکی‌ام سراغم آمده بودند، ولی تا پدرها از سر کار بازگردند، ذره‌ای آرام و قرار نداشتم. از پنجره اتاق کار می‌دیدم که پدر سارا و پدرم در حیاط خانه در حال گفت‌وگو هستند. دقایقی بعد احضار شدم. حین گذر از مسیر راهرو دارز نشیمن تا بالکن به این فکر می‌کردم که چگونه این مسیر را باز خواهم گشت. یقیناً نه با سری بلند.

پدرم پرسید «مگر قرار نشد که اینها را اذیت نکنی؟». گفتم «آنها قلعه من را خراب کردند». گفت: «قلعه‌ات که سالم است». گفتم «دوباره ساختم». پدر سارا پرسید «اگر فردا این را هم خراب کنند، تو باید بروی آنها را بزنی؟».

«خراب کنند! نه خیر! غلط می‌کنند که خراب کنند!»

پدرم گوش راستم را گرفت و پرسید «بی‌ادب، این حرف زشت را از چه کسی یاد گرفتی؟». درنگی طولانی کردم. پدرم گوشم را محکم‌تر کشید و پرسشش را تکرار کرد. مجبور بودم به یاد بیاورم که از چه کسی یاد گرفته‌ام. گفتم «از امام خمینی».

سارا و من هر دو از رشته مکانیک خاک فارغ‌التحصیل شدیم. علیرغم اینکه او در این رشته بسیار موفق بود و برای دکتری از یکی از بهترین دانشگاه‌های آمریکا پذیرش گرفته بود، دیگر علاقه‌اش به «خاکبازی» کم شده بود. هوش سرشار و استعداد خوبش به کمکش آمدند تا تمامی پیش نیازهای رشته مورد علاقه‌اش یعنی مهندسی هوافضا را در مدت کوتاهی مطالعه کرده و از دانشگاه کنکوردیا در این رشته پذیرش بگیرد.

در سالگرد فوت پدر مرحومش با او تماس گرفتم تا جویای حالش شوم. نمی‌دانستم که آیا از حال وخیم مادرش خبر دارد یا نه. مراقب بودم که من چیزی نگویم. از بچه‌های فامیل صحبت کردیم که هر یک در گوشه‌ای از دنیا هستند. گفت «خدا را شکر همه جاهای خوبی رفته‌اند». گفتم «سارا، سال‌هاست که همین بچه‌ها صدای همدیگر را نشنیده‌اند. غم‌انگیز است، نه»" گفت: «راستش شادی به اندازه غم توان نزدیک کردن آدم‌ها را ندارد. کجایی؟ تو چه می‌کنی؟» وقتی پرسیدم که آیا به دیدن مادرت می‌روی بغض کرده بود. اشک‌هایش را از هزارن کیلومتر دورتر می‌دیدم. گفت آری به زودی می‌روم.

و اینک من. آن سرباز هفت ساله دلاور و فاتح جبهه‌های نبرد حق علیه باطل، یقیناً نه با سری بلند، برای واژه واژه این درددل اشک می‌ریزم و می‌نویسم؛ برای آن ایام، برای این ایام. برای آن انتقام سخت و برای این انتقام سخت. برای آن سرهای بلند، برای این سرهای بلند. برای آن خاکبازی و برای این خاکبازی‌ها. برای پرواز ۶۵۵، برای پرواز ۷۵۲. اشک می‌ریزم برای آن چهارشنبه نحس، که آن روز، نخستین کسی که برای تسلیت مرا در آغوش گرفت همکار عراقی‌ام بود که پدرش در جنگ ایران و عراق کشته شده است.

اشک می‌ریزم برای سارا و سیاوش و اشک می‌ریزم برای تمام آنهایی که در آن پرواز همچون سارا از خون می‌ترسیدند.