راز آخرین وصیت میلان کوندرا و روایتی از زندگی مخفی‌اش

رستوران رکامیه در پاریس، عکس: مصطفی خلجی

جسد میلان کوندرا در مکانی که هرگز اعلام عمومی نشد، در خلوتِ خصوصی‌ترین جمع، سوزانده شد؛ حالا دیگر از کوندرا فقط افکارش در کتاب‌هایش، لابه‌لای کلمات و جملاتش، زنده است.

خبر درگذشت این نویسنده بزرگ فرانسوی-چکی در روز بیستم تیر در صدر اخبار رسانه‌های جهان قرار گرفت، اما این پیرمرد ۹۴ ساله، وصیت کرده بود که برایش مراسم عمومی تشییع جنازه برگزار نشود.

فقط گفته بود که در مراسم بسیار خصوصی سوزاندن جسدش، سوناتینی از لئوش یاناچک، آهنگساز معروف چکی نیمه دوم قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم پخش شود که پدرش، لودویک کوندرا با پیانو آن را نواخته بود.​

آخرین ادای احترام پسر به پدر

کوندرا که فرزندی نداشت، خاطره پدر و مادر خود را تا آخرین لحظه زندگی‌اش زنده نگاه داشته و خواسته بود که این خاطره در زمان سوزاندن جسدش هم حضور داشته باشد.

در واقع، خاطره والدین به ویژه خاطر پدر، بخشی از همان وطن معنوی بود که همراه با همسر چکی خود، ورا، با خود به تبعیدِ فرانسه آورده بود.

در تبعید، هر چه زمان می‌گذشت، کوندرا بیشتر در زبان و فرهنگ فرانسه غرق می‌شد و خاطرات مربوط به چک از ذهن او فاصله بیشتری می‌گرفتند، اما صدای پیانوی پدر، چیزی نبود که از یاد برود.

کسانی که به اولین آپارتمان کوندرا و همسرش در محله مونپارناس پاریس رفته بودند سه عکسی را به یاد می‌آوردند که این نویسنده بالای میز کار خود نصب کرده بود.

ساختمان آخرین آپارتمان میلان کوندرا در پاریس، عکس: مصطفی خلجی

یکی از آنها، عکس هرمان بروخ نویسنده اتریشی بود که از نظر منتقدان ادبی و بر اساس مکتب روانشناسانه فروید، همان «فرامن» ادبی میلان کوندرا به شمار می‌رود.

دیگری، عکس همین آهنگساز چکی، لئوش یاناچک، و آخری، عکس پدرش بود. این نشان می‌دهد که کوندرا دوست داشت خاطره پدر هنرمندش حتی هنگام نوشتن هم زنده باشد.

پدر کوندرا سال ۱۹۷۱ زمانی که او هنوز وطنش را ترک نکرده بود، درگذشت. لودویک کوندرا استاد هنرستان و رئیس یک آکادمی موسیقی در شهر برنو، محل تولد میلان بود.

لودویک کوندرا همچنین شاگرد و دستیار لئوش یاناچک بود: «پدرم پیانیست بود و فکر می‌کنم پیانیست فوق‌العاده‌ای بود.»

اما کوندرا گفته بود تردید دارد که همه درباره پدرش مثل خود او فکر کنند، چون به نظر او پدرش دچار یک بدشانسی شده بود: «پدرم نگون‌بخت بود چون خود را وقف موسیقی مدرن زمان خود کرد.»

در نیمه اول قرن بیستم، در جایی که لودویک کوندرا زندگی می‌کرد، سنت موسیقی بسیار قوی بود و چندان از موسیقی مدرن استقبال نمی‌شد.

اما فارغ از این بی‌توجهی مردم به هنر پدر کوندرا، آن طور که خود این نویسنده گفته، حرفه و گرایش هنری پدر، نوعی «شیفتگی» را در پسر ایجاد کرده بود.

این شیفتگی هم عشق به شخصیت پدر بود و هم عشق به هنر مدرن: «همان هنر دشواری که پدرم در سالنی که از جمعیت خالی بود، اجرا می‌کرد. همان هنری که ضد جریان هنری روز بود.»

در واقع، عشق به هنر و ادبیات مدرن، بزرگترین سرمایه‌ای بود که میلان کوندرا از پدرش به ارث برد و این نویسنده می‌خواست تا آخر عمر، حتی در زمان سوخته شدن جسدش، به این میراث ادای احترام کند.

علاوه بر این، مادر کوندرا نیز زنی هنرمند و بافرهنگ بود. میلادا ۱۳ سال پس از لودویک، در سال ۱۹۸۴ و در زمانی که پسرش دیگر یک شهروند فرانسوی شده بود، در چک از دنیا رفت.

میلادا هم در جوانی در کنسرواتوار برنو کار می‌کرد و در همانجا با لودویک، همسر آینده‌ خود و پدر آینده میلان، آشنا شد.

کوندرا زمانی که مادرش درگذشت، گفت: «مرگ مادرم، بریده شدن آخرین نخی بود که مرا به وطن سابقم وصل می‌کرد.»

در جست‌وجوی خاطره کوندرا

عصر چهارشنبه ۲۸ تیر، زمانی که انتشارات گالیمار خبر سوزاندن جسد کوندرا را منتشر کرد، زندگی و رفت‌وآمدها در کوچه‌ بن‌بستی که خانه کوندرا و ورا در آن قرار دارد، مثل همیشه بود.

حتی مشتری‌ها و گارسن‌های تنها رستوران این کوچه بن‌بست هم خبری از این اتفاق نداشتند؛ همه مشغول کار خود بودند و آفتاب داشت سر وقت مقرر غروب می‌کرد.

این کوچه بن‌بست از قضا، به اسم ژولیت رکامیه، ادیب زن اوایل قرن نوزدهم فرانسه نامگذاری شده و رستوران این کوچه هم نامش «رکامیه» است.

نزدیکی بسیار این رستوران به محل زندگی کوندرا، موجب شده بود که رکامیه به رستوران محبوب و پاتوق این نویسنده تبدیل شود.

خود ژولیت رکامیه چون با حکومت ناپلئون مخالف بود، در نیمه اول قرن نوزدهم خانه خود را در پاریس به سالن و محفل ادبی تبدیل کرد که نویسندگان و روشنفکران آن زمان از جمله شاتوبریان در آن حضور داشتند.

تابلو کوچه ژولیت رکامیه در پاریس، عکس: مصطفی خلجی

جالب است که دو قرن بعد، در نیمه اول قرن بیست و یکم، رستورانی به نام او، پاتوق میلان کوندرا شده بود که دیگر تحت پیگرد حکومتی نبود، اما از رسانه‌ها و محافل عمومی دوری می‌کرد.

کوندرا اغلب قرارهایش را در رستوران رکامیه می‌گذاشت؛ یکی از این قرارها، زمانی بود که شهرداری شهر برنو، زادگاه میلان کوندرا تصمیم گرفت که این نویسنده را به عنوان «شهروند افتخاری» خود معرفی کند.

اما کوندرا مایل نبود برای شرکت در مراسم اعطای این عنوان، به زادگاهش سفر کند؛ قبل از آن هم که کوندرا برنده جایزه ملی ادبیات چک در پراگ شده بود، او به فرستادن پیامی از پاریس بسنده کرده بود.

بنابراین خود شهردار برنو به پاریس آمد و این مراسم در خصوصی‌ترین حالت، در رستوران رکامیه برگزار شد.

از غذاهای مورد علاقه کوندرا در رستوران رکامیه هم سوپ خرچنگ و سوفله قارچ بود. اما علاقه‌ کوندرا به رستوران رکامیه متقابل بود و مدیر و کارکنان این رستوران هم قدر مشتری‌ای همچون کوندرا را می‌دانستند.

به همین خاطر، در زمان حیات کوندرا و همان مواقعی که کوندرا به رکامیه می‌آمد، مدیر رستوران دستور داد برای بزرگداشت او، تابلوهایی شامل صفحاتی از نمایشنامه «ژاک و اربابش» نوشته کوندرا را به دیوارهای رستوران نصب کنند.

«ژاک و اربابش» که برای ابراز ارادت به میلان کوندرا در رستوران رکامیه نصب شده بود، خودش نوعی بزرگداشت دنی دیدرو، نویسنده بزرگ قرن هجدهم و خالق نمایشنامه «ژاک قضاوقدری و اربابش» از سوی کوندراست.

کوندرا در مقدمه «ژاک و اربابش» شرح داده که چه شد این نمایشنامه را نوشت: «بگویم که ژاک و اربابش اقتباس نیست، نمایشنامه خودم، واریاسیون خودم درباره دیدرو است و از آنجا که با ستایش از او طرح‌ریزی شده، ادای احترامم به دیدرو است.»

صفحاتی از نمایشنامه «ژاک و اربابش» نوشته کوندرا روی دیوارهای رستوران رکامیه، عکاس: مصطفی خلجی

کوندرا که دیدرو را حتی به نویسندگانی چون داستایوفسکی ترجیح می‌داد، گفته بود «عاشق ژاک قضاوقدری هستم» و «تاریخ رمان بدون ژاک قضاوقدری ناقص و نامفهوم خواهد بود».

صفحات «ژاک و اربابش» در رستوران رکامیه، به ویژه حالا بعد از مرگ کوندرا، فقط ادای احترام به این نویسنده نیست؛ بلکه دعوتی است به خواندن تاریخ چند صدساله رمان، و تامل در رمان: «رمان در طول تاریخ چهارصد ساله‌اش هنوز بسیاری از امکانات خود را به دست نیاورده، بسیاری از فرصت‌های بزرگ را کشف نکرده، بسیاری راه‌ها را به دست فراموشی سپرده و نداهایی ناشنوده مانده است.»

خارج از کوچه بن‌بست ژولیت رکامیه، چند قدم آن طرفتر به سمت رود سن، کتابفروشی انتشارات گالیمار واقع است که مسئولان آن هم، این روزها، با قرار دادن مجموعه کتاب‌های کوندرا در ویترین این کتابفروشی، یاد او را گرامی می‌دارند.

نمایش آثار کوندرا در ویترین کتابفروشی گالیمار، عکس: مصطفی خلجی

گالیمار انتشاراتی است که از همان دهه ۱۹۶۰ با انتشار اولین آثار کوندرا، حامی نویسنده جوان و ناشناخته چکی در غرب بود و تا آخرین روز عمر کوندرا ناشر آثارش باقی ماند.

خلق هنری در برکه قورباغه‌ها

اما میلان کوندرا پاتوق خصوصی‌تر و مخفی‌تر دیگری هم داشت: رستوران گرونوی‌یر در شمال فرانسه و در نزدیکی سواحل دریای مانش.

هر وقت کوندرا و همسرش، ورا، به خانه‌ دیگرشان در این منطقه می‌رفتند، غذا خوردن در رستوران گرونوی‌یر، بخش لاینفک و تکرارشدنی آن بود.

اولین باری که میلان و ورا به این رستوران پا گذاشتند، اوایل دهه ۱۹۹۰ بود. در آن زمان نه از شبکه‌های اجتماعی خبری بود و نه اینترنت فراگیری داشت. طبیعی بود که مدیر رستوران گرونوی‌یر کوندرا را نشناسد.

اما یک اتفاق موجب شد که هویت کوندرا، این نویسنده گوشه‌گیر و منزوی فاش شود.

در آن زمان، کوندرا مشغول نوشتن رمان «آهستگی» بود و در یکی از سفرها به شمال فرانسه، دست‌نوشته‌های این رمان را با خود به این رستوران هم برده بود.

وقتی کوندرا و ورا غذایشان را خوردند و از رستوران خارج شدند، دست‌نوشته‌ها روی میز جا ماند. مدیر رستوران وقتی دست‌نوشته‌ها را ورق زد، تازه فهمید چه کسی مشتری اوست. آنها را نگه داشت و به دست صاحبش رساند.

سال بعد، ۱۹۹۵، وقتی «آهستگی» منتشر شد، کوندرا یک نسخه از رمانش را برای مدیر رستوران امضا کرد و او را «محافظ این کتاب» خواند.

مدیر رستوران گرونوی‌یر حالا سال‌هاست که درگذشته و پسرش جای او را گرفته است. اما کوندرا همان علاقه‌ای را که به پدر داشت برای پسر هم حفظ کرد و همچنان با ورا به رستوران گرونوی‌یر می‌رفت.

این علاقه به حدی بود که ده سال پیش، وقتی الکساندر گوتیه، مدیر کنونی و پسر مدیر سابق رستوران می‌خواست کتاب آشپزی خود را منتشر کند، میلان کوندرا برای این کتاب مقدمه نوشت.

کوندرا در این مقدمه دلیل علاقه خود را به این رستوران شرح داد: «خسته از شهرهایی که مجبور بودم در آنها زندگی کنم، یک روز مجذوب رستورانی نهفته در میانه طبیعت شدم، در جایی که اطرافش قورباغه‌ها زندگی می‌کنند.»

اشاره کوندرا به برکه‌ای است که رستوران در دل آن قرار دارد و اساسا نام گرونوی‌یر هم به معنی برکه‌ای پر از قورباغه است.

زمانی که کوندرا برای اولین بار وارد این رستوران شد، تابلوهای نقاشی آویخته به دیوارهای رستوران که شخصیت‌های آن قورباغه‌ها بودند، توجه‌اش را جلب کرد؛ تابلوهایی که «به افتخار» قورباغه‌ها بود.

همچنین کوندرا عاشق شیوه آشپزی در این رستوران شده بود: «به طوری که ما، من و همسرم، بارها به هم می‌گفتیم که خوردن ناهار در گرونوی‌یر یک اثر هنری است.»

کوندرا که عاشق موسیقی و به خاطر پدرش، پیانو بود و همچنین خودش نقاشی می‌کرد، هنر آشپزی را با هنرهای نقاشی یا موسیقی مقایسه می‌کرد: «آیا آشپزی می‌تواند برای ما لذتی زیبایی‌شناسانه همچون نقاشی یا موسیقی به همراه بیاورد؟»

کوندرا برای این مقایسه، یک سالن موسیقی را تصور می‌کند که یک پیانیست مشغول نواختن سوناتی از بتهوون است. چه چیزی در سر شنوندگان می‌گذرد؟ «من خوب می‌دانم. اغلب آنها موسیقی‌ای را که می‌شوند به یک پرده صوتی تبدیل می‌کنند که روی آن مسائل شخصی‌‌شان، از نگرانی‌ها تا خاطره‌ها، تداعی می‌شود.»

کوندرا غذا خوردن در رستوران را هم همچون شنیدن همان قطعه موسیقی در سالن کنسرت می‌دانست؛ این بار غذاها و فضای رستوران، بدون آن که خودشان را تحمیل کنند و تمرکز انسان را به طور کامل به خودشان جلب کنند، غیرمستقیم تداعی‌‌کننده همان دغدغه‌ها و خاطره‌ها هستند.

کوندرا معتقد بود که هر نویسنده سه زندگی دارد: «زندگی عمومی، زندگی خصوصی و زندگی مخفی».

بدون شک رستوران گرونوی‌یر که برخلاف رستوران رکامیه در آن معمولا با کسی قرار نمی‌گذاشت، یکی از مکان‌های همین «زندگی مخفی» کوندرا بود.