پاسخ های عباس میلانی به سوالات شما- بخش نخست: شاه و اصلاحات سیاسی و اقتصادی

عباس میلانی استاد علوم سیاسی در دانشگاه استنفورد.

دکتر عباس میلانی به پرسش های خوانندگان وبسايت راديو فردا در مورد کتاب خود درباره زندگی شاه پاسخ داده است که به دلیل حجم بالای سوال ها ، پاسخ ها در چند بخش در وب سایت رادیو فردا منتشر خواهد شد. بخش نخست این پاسخ ها را در ادامه می خوانید:


رضا، يکی از خوانندگان وبسايت راديو فردا پرسيده است آيا کار بر روی کتاب جديد تان در مورد محمدرضا پهلوی، تصور شما را از پادشاه سابق ايران تغيير داده است؟


عباس میلانی: حتما تغيير داده است. من فکر می کنم اگر آدمی با يک نفر برای حدود ۱۰ سال زندگی کند، همانگونه که من با شاه و هويدا زندگی کردم، به طور حتم، نظرش را درباره آن شخص تغيير می دهد. اين موضوع هم در زندگی خصوصی و هم در عرصه کار صدق می کند.


بخش دوم پاسخ های عباس ميلانی به پرسش های شما- کليک کنيد


تصوير کلی که من در ذهن داشتم، اين بود که شاه عملا در طول مدت حکومت خود در مقابل غرب ضعف کامل داشت، از آنها دستور می گرفت و در عين حال، د رمورد اتفاقات اطرافش، از جمله، فساد، قاطعيت نداشت.


همچنين تصور می کردم که هر روز که به عمر سلطنت شاه اضافه می شد، در نوع خود رايی و خود محوری اش افزوده می شد.


در پايان ماجرا، او آدمی است که در مدت ۳۷ سال سلطنتش، رابطه اش با جهان، چه با غرب و چه با شوروی، چه با ملت ايران و چه با خانواده اش تحول بسياری کرد و شاه سال ۱۹۴۲ با شاه سال ۱۹۵۹ و شاه سال ۱۹۶۹ و شاه سال ۱۹۷۹ با هم قابل قياس نيستند. يعنی درهمه جنبه هايی که عرض کردم، تفاوت های اساسی کرده بود.


يک نکته که بيش از همه برای من، ازلحاظ تغيير شناختم اهميت داشت، اين بود که به نظرم رسيد با اينکه نتيجه کارش انقلاب اسلامی بود و به هر حال، اين موضوع مهمی درارزيابی کارهای شاه است، اما گمان من اين است که نيت او، ساختن يک ايران مدرن بود. من هرگز در اين مورد ترديد نداشتم.


نکته مهم ديگر برای من، اين بود که برخی از اصلاحات در انقلاب سفيد، چون انقلاب سفيد گفته می شد، انجام گرفت، اپوزيسيون همه را به پای آمريکا گذاشت. يعنی خود من، مثلا در کتاب خودم در مورد هويدا، تاکيدم اين بود که اين اصلاحات نتيجه فشار مستقيم آمريکا بود.


امروز تصور می کنم که اين گمان غلط است. فشار آمريکا قطعا وجود داشت و زياد هم بود. فشار آمريکا برخلاف تصور اکثريت، نه در زمان کندی، بلکه اززمان آيزنهاور آغاز شد.


اما مهمترين رکن اين اصلاحات، يعنی اصلاحات ارضی، از سال ۱۹۴۲ در افکار و سخنرانی های شاه يافتنی است. يعنی اين باور که او اصلاحات ارضی را به دستور آمريکايی ها انجام داد، کاملا يکسويه است.


ترديدی در فشار آمريکايی ها نيست، اما خود او هم می خواست اين کار را انجام دهد و اين را از مدت ها پيش شروع کرده بود. اين مطلق انديشی در ذهن اپوزيسيون سبب شد که اپوزيسيون نتواند از شاه تصوير دقيقی پيدا کند. البته منظورم تصوير تاييد آميز نيست، بلکه منظورم اين است که هم نقاط ضعف و هم نقاط قوت او را بشناسند.


اين مطلق انديشی، به خصوص بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دوچندان شد و اپوزيسيون حالت قهر با شاه را پيدا کرد. نتيجه اين قهر هم آن شد که هر قدم شاه، که در راه اصلاح جامعه بود، اپوزيسيون آن را ناديده گرفت، تکذيب يا تحقير کرد و حاصل آن شد که انجام شد.


  • «ترديدی در فشار آمريکايی ها نيست، اما خود شاه هم می خواست اصلاحات ارضی را انجام دهد و اين را از مدت ها پيش شروع کرده بود. اين مطلق انديشی در ذهن اپوزيسيون سبب شد که اپوزيسيون نتواند از شاه تصوير دقيقی پيدا کند. البته منظورم تصوير تاييد آميز نيست، بلکه منظورم اين است که هم نقاط ضعف و هم نقاط قوت او را بشناسند.»
عباس میلانی

يکی از خوانندگان وبسايت راديو فردا که نامش را ننوشته پرسيده است هدف شاه و اطرافيانش از انقلاب سفيد چه بود؟


میلانی: هدف شاه و اطرافيانش اين بود که پايگاه اجتماعی شاه عوض شود. اين پايگاه تا سال ۱۹۵۹ ، ۱۳۳۸، زمينداران فئودال، روحانيون، ارتش، بخشی از کارمندان، آمريکايی ها و بخشی از اطرافيان شاه بودند. آنها به اين نتيجه رسيدند که اين پايگاه ماندنی نيست و لذا کوشيدند که در ميان روستاييان، طبقه متوسط، تکنوکرات ها و طبقه کارگر اين پايگاه را ايجاد کنند. در عين حال، اين احساس را داشتند که ارتش و ساواک رکن اصلی قدرت شاه هستند.


هدف از طرحی که به خصوص، آمريکايی ها فشارش را می آوردند، اين بود که زيربنای اقتصادی وقت را تغيير بدهند و به تدريج، همپای آن، صحنه سياسی را تغيير دهند و بازتر کنند. ولی درست عکس اين هدف روی داد. يعنی هر چه شاه در اصلاح اقتصادی ايران موفق تر شد، که هم به خاطر نفت بود و هم به خاطر برنامه های اقتصادی که پيش از درآمد نفت به خاطر افرادی مانند عالی خانی، مقدم، سميعی و فرمانفرمايان انجام شد و آنها بودند که واقعا صنعت ايران را راه اندازی کردند.


اين رشد همراه با درآمد نفت، عملا باعث شد که شاه پس از سال ۱۹۶۷ به حرف هيچکس گوش نمی داد و هر روز بيش از گذشته متقاعد می شد که خودش بيشتر از بقيه می داند و به جای آنکه بر اساس آن طرح، فضا را باز کند و حدود و ثغور تکنوکرات ها و طبقه متوسط را گسترش دهد، خود رای تر می شد و طبيعی است که امروز، حاصل، يک انفجار باشد.


اينکه اين انفجار بايد بدين شکل روی می داد، به نظر من، اصلا ضرورتی ندارد و در يک يا دو مقطع امکان داشت که شاه سياستی متفاوت داشته باشد، برای مثال، در سال ۱۹۷۳، درست در زمانی که تغييرات اقتصادی انجام گرفت، شاه تصميم گرفت که يک حزب درست و حسابی را در ايران به ياری مهدی سميعی راه بيندازد و افراد سرشناس و صاحب صلاحيت وارد اين حزب شوند و فعاليت واقعی حزبی داشته باشند، نه آن مضحکه ای که نام حزب ايران نوين را بر خود داشت.


پس از مدت کوتاهی، درآمد نفت دو سه برابر شد و به گفته مهدی سميعی، شاه تصميم خود را عوض کرد. به جای آنکه سيستم را در اوج قدرت با کمک کسانی مانند سميعی باز کند، آن فکر سخيف تشکيل حزب رستاخيز را کسانی مطرح کردند و شاه آن را پذيرفت و سيستم را بست.


ميثم از اصفهان پرسيده آيا مهم ترين علت سقوط شاه، خيانت اطرافيان او، به خصوص قره باغی و فردوست نبود؟


عباس میلانی: به طور حتم، بی کفايتی و شايد هم، خيانت برخی از اطرافيان شاه در پيروزی انقلاب نقش داشت، ولی به گمان من، عامل تعيين کننده نبود. يعنی انقلاب، نتيجه توطئه فردوست و قره باغی نبود. گرچه تمام شواهد نشان می دهد که فردوست رغبتی به کمک کردن به شاه نداشت و قره باغی هم خيلی زود تصميم به تسليم گرفت. البته ديگران هم بودند که نام شان درکتاب خواهد آمد.


کسانی از اطرافيان شاه و کسانی که از قبل شاه ميليونر شده بودند و به محض اينکه اوضاع وخيم شد، به سفارت آمريکا رفتند و بر ضد شاه بد گويی کردند. اينها به طور حتم نقش داشتند، اما تعيين کننده نبودند.


عامل تعيين کننده، همين شکافی بود که ايجاد شد و سپس، يک خارجی، جيمی کارتر، رييس جمهوری وقت آمريکا، برای اصلاحات سياسی در جامعه، آمد و شاه در زمانی تصميم به انجام اين اقدام گرفت که بدترين زمان متصور بود.


ارسطو در مورد اين زمان گفته است که خطرناک ترين لحظه برای يک حکومت استبدادی اين است که تصميم می گيرد دموکراتيک شود و معمولا کنترل دوره گذار غيرممکن است.


شاه تصميم گرفت اين گذار خطرناک را زمانی انجام بدهد که بيمار بود، قرص هايی را مصرف می کرد که پارانويا و بی تصميمی ايجاد می کند و در ضمن، اقتصاد ايران بدتر می شد.


اقتصادی که در سال ۱۹۷۵ به شاه اجازه داد که دو ميليارد دلار به ديگران کمک کند، چنان تغيير کرد که مجبور شد در سال ۱۹۷۷ ، ۷۰۰ ميليون دلار از آمريکا قرض کند.


در عين حال، بايد به شخصيت شاه نيز توجه داشت. او شخصيت کاملا پيچيده ای داشت. شاه در زمانی که قدرت داشت، خيلی احساس قدرقدرتی می کرد و در زمانی که احساس خطر می کرد، بسيار ضعيف می شد و خيلی از موارد، گرايش گريز از ايران بود.


اين مسئله فقط به ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ محدود نمی شود. بارها و بارها، از جمله هنگامی که امينی را به نخست وزيری منصوب کرد، اين گرايش در شاه وجود داشت که از صحنه خارج شود. اينکه بماند و برای تاج و تخت خود بجنگد، خيلی قوی نبود.


منظورم اين نيست که استفاده نکرد. اتفاقا استفاده کرد و عده ای هم کشته شدند. اما خشونتی که بعدا در خود اين رژيم ديديم، که برای بقای خودش استفاده می کند و حاضر به خون ريزی است، اصلا قابل مقايسه با سلوک شاه نبود.