شاعر می‌میرد؛ شاعر نقره‌ای

هوشنگ توزیع در نقش فریدون فرخزاد

- چرا در کتابت نوشته‌ای که یک نفر باید بمیرد؟
- آن یک نفر می‌میرد تا بقیه بر زندگی ارج بنهند... شاعر می‌میرد؛ آن آدمِ آرمان‌گرا و رؤیاباف.

(بخشی از مکالمه‌ی ویرجینیا وولف و همسرش لئونارد در فیلم «ساعت‌ها»[۱])

در خوانش هوشنگ توزیع از زندگی و مرگ فریدون فرخزاد که نمایش «شاعر نقره‌ای» نام گرفته است و اجرایی از آن شامگاه یکشنبه دهم نوامبر در واشنگتن دی‌سی روی صحنه رفت، فرخزاد چه در تک‌گویی‌ها و چه هنگام سخن گفتنش با دیگران، بیش از هر چیز بر شاعر بودن خود تاکید می‌کند.

توزیع در به تصویر کشیدن فریدونِ شاعر، به سروده‌های او متوسل نمی‌شود، بلکه شاعری را نمایش می‌دهد که او خود از «شاعر بودن» می‌شناخته است: صراحت، شجاعت، استقلال و تعهد ویژگی‌هایی است که وقتی یک‌جا در او جمع می‌شوند، از او یک «دیگری» می‌سازند؛ یک «غیرخودیِ» محکوم به طرد شدن، فرو رفتن در انزوا و در نهایت، حذف شدن.

از همان ابتدای نمایش، وقتی فرخزاد (در کالبد هوشنگ توزیع) برای اجرای یکی از شوهای خود در اروپا روی صحنه می‌رود، این همرنگ نشدن او با جماعت است که بیش از هر یک از ویژگی‌های دیگرش به چشم می‌آید و به تدریج که با نمایش پیش می‌رویم و شخصیت او را بیشتر می‌شناسیم، پُر رنگ و پُر رنگ‌تر می‌شود. او از خانمی ایرانی که در همسایگی‌اش زندگی می‌کند نقل قولی می‌آورد که در آن از ایران به عنوان «خراب شده» یاد می‌شود؛ صفتی که از بس در توصیف‌های ایرانیان از ایران، آن را شنیده‌ایم به گوش ما عادی جلوه می‌کند اما به گوش فرخزادی که آن «دیگریِ» متفاوت و متعهد است، شوکه کننده است و با تاسف از این نقل قول یاد و آن را شماتت می‌کند. در صحنه‌ی دیگری، هنگامی‌که فرخزاد شروع به انتقاد از بی‌تفاوتی ایرانیان خارج‌نشین نسبت به وضعیت ایران می‌کند، عده‌ای از تماشاچیان با فریاد «فِری باید برقصه» مانع سخن گفتن او می‌شوند و در واقع به او گوشزد می‌کنند که به تماشای رقص و آواز آمده‌اند، نه برای شنیدن سخنان و انتقادهایش. و او معترض می‌شود که: «کار من فقط رقص و آواز نیست، من شاعرم».

بیشتر در این باره: ریختند و در خانه نمایش را گِل گرفتند...

اینجاست که می‌فهمیم ارج و قربی که فریدون فرخزاد برای جایگاه شاعر قائل است، صرفا به شعر گفتن شاعران برنمی‌گردد. شاعری که او خود را در قالب آن تعریف می‌کند، سخنوری رُک‌گو است با زبانی تلخ و زهرآگین که هر کسی را تاب و تحمل آن نیست. دوستان واقعی‌اش انگشت‌شمارند و به وفور دشمن دارد؛ چه میان خارج‌نشین‌ها، چه بین حکومتی‌ها. نتیجه‌، کوهِ نامه‌های تهدید به قتل است که بر سرش آوار می‌شود. این است که اروپای ناامن را رها می‌کند و مأمن خود را در لس‌آنجلس می‌جوید؛ شهری که خود او در آخرین مصاحبه‌‌ی زندگی‌اش که در مجله‌ی «جوانان» به چاپ رسیده است، از آن با این القاب یاد می‌کند: «لس‌آنجلس شهر سیاسی نیست؛ شهر استراحت و تفریح است.»

اما برای شاعری که اوست، تبعید با تفریح و استراحت نسبتی ندارد؛ برعکس، یک‌سره با اندوه، حسرت و دلتنگی عجین شده است. بالطبع، همچنان ساز مخالف می‌زند و دشمن بر دشمنان خود می‌افزاید، تا جایی‌که چشم باز می‌کند و می‌بیند هنرمندانی که زمانی روی زانوی خود بزرگ و به مردم معرفی‌شان کرده بود، «دیگر جواب سلامش را نمی‌دهند که هیچ، چشم دیدنش را نیز ندارند» (نقل به مضمون یکی از دیالوگ‌های نمایش).

اگر فرخزادِ نمایش «شاعر نقره‌ای» بیش از هر چیز بر شاعر بودنش تاکید می‌کند، خود نمایش اما بیش از هر چیز، بر نمایشِ استیصال این شاعر متمرکز شده است. در «شاعر نقره‌ای»، از فرخزاد سرخوش و بانشاطِ شوهای «میخک نقره‌ای»[۲] اثری نیست؛ برعکس، با انسانی به شدت مستأصل مواجه‌ایم که دمادم به خشم می‌آید، فریاد می‌زند و برای خلاصی از دامی که در آن گرفتار آمده است، به در و دیوار می‌کوبد. اما افسوس که تمام راه‌های نجات بسته است: جماعتی که هیچ نسبتی با او ندارند گرداگردش را فراگرفته‌اند و با این حال، هر یک (اعم از اپوزیسیون و هنرمند) به نوعی استفاده‌شان را از او می‌برند.

کمدی سیاه «شاعر نقره‌ای» زمانی در نشان دادنِ این استیصال به نقطه‌ی اوج خود می‌رسد که به هجو گروه‌های اپوزیسیونِ بی‌برنامه و بی‌عمل رو می‌آورد. شاعر نقره‌ایِ ما در لس‌آنجلس قرار است با تلویزیونی همکاری کند که حتی بودجه‌ی تامین تجهیزات فیلمبرداری را نیز ندارد. تلویزیون برای تأمین بودجه‌اش دست به دامن گروه‌های اپوزیسیون می‌شود. آنها نیز در عوض، خواستار معرفی و تبلیغ گروه خود در تلویزیون می‌شوند. فرخزاد ابتدا نمی‌پذیرد و بر سر مدیر تلویزیون فریاد می‌زند که: این یک جور رشوه گرفتن است. اما مدیر با ذکر این‌که اعضای کادر فنی تلویزیون ماه‌ها است که حقوقی دریافت نکرده‌اند و اجاره خانه‌هایشان عقب افتاده است، سرانجام او را راضی می‌کند.[۳]

فرخزاد میزگردی برگزار می‌کند تا به‌واسطه‌ی آن، گروه اپوزیسیونی را که حامی مالی تلویزیون شده است، به بینندگان برنامه‌اش معرفی کند. در برنامه لو می‌رود که اعضای گروه در میتینگ‌های خود درباره تنها چیزی که صحبت می‌کنند، کیفیت غذایی‌ست که در میتینگ سِرو شده است. و هنگامی‌که فرخزاد از مردی که از اعضای گروه است می‌خواهد که راهکار خود را برای براندازی حکومت ایران شرح دهد، او می‌گوید که هر شب به پنج نفر در ایران تلفن می‌زند و از اکثریت آنها می‌شنود که از حکومت ناراضی‌اند. سپس به آنها توصیه می‌کند که هر روز در خیابان‌های مسیر خانه به محل کارشان، روی زمین میخ بریزند تا ماشین‌هایی که از آن خیابان‌ها عبور می‌کنند پنچر شوند، راه‌بندان ایجاد شود و به این ترتیب، مردم عصبانی شوند و به خیابان‌ها بریزند تا حکومت سرنگون شود.

فرخزاد، سرانجام، دلزده از تمام این‌ها، چاره‌ای نمی‌بیند جز این‌که به اروپا بازگردد؛ به همان‌جایی که به جای کوهِ نامه‌های تهدید به قتل، این‌بار خود قاتلان در انتظارش هستند. نمایش با صحنه‌ی نمادینِ برخاستنِ ده‌ها فریدون فرخزاد از قتل‌گاه او به پایان می‌رسد. این صحنه نه تنها می‌تواند نمادِ تداوم یافتنِ صراحت‌ها، شجاعت‌ها، استقلال‌ها و تعهدها باشد، که استیصال انسانی را نیز که درست به دلیل همان ویژگی‌ها، چه در وطن و چه در تبعید، «غیرخودی» شمرده می‌شود، ابدی می‌کند.

دوست دارم این متن را با ترانه‌ای درخشان از سروده‌های فریدون فرخزاد به پایان ببرم که احتمال می‌دهم کمتر کسی از میان شما آن را شنیده باشد:

«دریچه»

شب اگر دریچه ای داشت، به سوی تو باز می‌شد
ز پسِ هزار پرده‌ش، سخن تو ساز می‌شد
تو سلامِ صبح زودی
تو عطوفتِ درودی
تو صدای پای خورشید
آبشارِ هر چه رودی
الفِ هزار اول، کمری شکسته دارد
قدِ تو چو سرو بیند، لبِ خویش بسته دارد
من اگر شکسته بالم
قلمی شکسته دارم
نگه تو نور راه و
سخن تو کوله بارم
همه‌اش به فکرِ حرفت که نشسته بر زبانم
به که گویم این سخن گر نرسد به استخوانم
واسه خشکیِ زمین، آب
واسه وسعتش حصاری
واسه حاتم، مثل بخشش
واسه من یه جان نثاری
تو سلامِ صبح زودی
تو عطوفتِ درودی
تو صدای پای خورشید
آبشارِ هرچه رودی

[۱] ساخته‌ی استیون دالدری، سال ۲۰۰۲.
[۲] نام شوهای تلویزیونی فریدون فرخزاد، پیش از انقلاب، که به‌واسطه‌ی آن تعداد زیادی از هنرمندان مشهور کنونی را به مردم معرفی کرد.
[۳] فریدون فرخزاد در گفت‌وگویی با تلویزیون «میدنایت شو» درباره‌ی عملکرد این نوع تلویزیون‌ها می‌گوید: «نمی‌‌توانم بگویم رسانه‌های گروهی لس‌آنجلس خائن هستند ولی دست کم این را می‌توانم بگویم که من خدمتی از آنها ندیدم... این رسانه‌ها برای من اگر اینجا باشم خوب‌اند اما اگر در ایران باشم، کاری برای من نکرده‌اند. هیچ.»