شهیار قنبری: در ۱۵ سالگی پياده شدم وسط انقلاب دهه ۶۰

شهیار قنبری، شاعر، ترانه سرا و آهنگساز ایران بیش از چهار دهه است که در صحنه هنر ایران فعال است.

شهیار قنبری، شاعر، ترانه سرا و آهنگساز ایران بیش از چهار دهه است که در صحنه هنر ایران فعال است. از وی تاکنون سه دفتر شعر با نام های «درخت بی زمین»، «یک دهان سرخ آواز» و «دریا در من» و ده آلبوم موسیقی نیز منتشر شده است.

شهیار قنبری در دوران حیات هنری خود با خوانندگان مشهور پاپ نظیر ابی، فرهاد، ستار و خانم گوگوش کار کرده است.

این ترانه سرای ایرانی که ساکن لس آنجلس است روز جمعه، سی ام دسامبر، میهمان برنامه «صبحانه با خبر» رادیو فردا بود و به پرسش های ما درباره آلبوم تازه اش با نام «دلچسبیده ها» و سایر فعالیت های هنری خود پاسخ داد.

Your browser doesn’t support HTML5

گفت و گوی محمد ضرغامی با شهیار قنبری درباره آثار و فعالیت های هنری وی



آقای قنبری سلام صبح تان به خير.

صبح شما به خير. صبح دوستان شما به خير. صبح شنوندگان برنامه خوب تان با اينکه نشنيدمش ولی گمان می کنم برنامه خوبی باشد.

لطف داريد شما.

برای اينکه شما را شنيده ام.

قربون شما. شما لطف داريد. حالا بياييم برسيم به «دلچسبيده ها» آخرين کارتان.

خواهش می کنم. زودتر اين کار را بکنيد!

اسم خيلی جالبی دارد: دلچسبيده ها.

نخست اينکه، چرا نه؟‌ دو اينکه، به دلايل فراوان که يکی اش اين است که در اين کار به خصوص دوباره برگشته ام به سراغ چند تا از شعرهای کوچکم، غزلک هايم، که در کتاب «درخت بی زمين» برای نخستين بار چاپ شد. همه اين سالها اين وسوسه مرا رها نمی کرد که اينها حيف اند اينها بايد ترانه شوند.

بنابر اين چند کار تکه تکه اين جوری هست که مرا می برد به کولاژ. کل آلبوم يک جوری برای من کولاژ است و اين کولاژ مرا می برد به اينکه اين تکه ها به کجا چسبيده اند، روی چه چسبيده اند؟ مرا برد به اين که اين تکه ها بر دل چسبيده اند.

بيشتر چه دوره ای را در بر می گيرد از نظر ترانه. يعنی اين ترانه ها محصول چه سال هايی است؟

اين ترانه ها دقيقا قديمی ترين شان شايد «ناخوش» و «غزلگردی» است.

ناخوش مثلا سال ۹۷ شکل گرفته بدون ملودی و از ۹۷ تا امسال زندگی اش را در من ادامه داده. همينطور غزلگردی و اين همه سال طول کشيد برای اينکه من همچنان راضی نبودم از کاری که رويش کرده بودم.

اتفاقا می خواستم به همين موضوع اشاره کنم. بار شعريت اين کارها خيلی سنگينی می کند به روی بار ترانه ای شان. يعنی خيلی وقت ها احساس می شود که وقتی گوش می دهی در بعضی قطعات احساس می کنی يک شعر را داری می شنوی.

خوب اين دقيقا هدفی بوده که می خواستم بهش برسم. بنابراين بهش رسيدم. برای اينکه ترانه درست برای من چيزی است که می رسد به شعر. يعنی اگر شعر نشود ترانه ای که من دوست می دارم نيست. در رابطه با (لئونارد) کوهن هم همين را می بينيد.

يعنی خودتان هم نمی خواستيد از بارش کم کنيد حتی...

اصلا. اصلا. در عين حال من با کارهای ديگری که کرده ام با انتخاب ريتم ها آن سنگينی را به شکلی کم کرده ام ازش. يعنی کار ديگری نکرده ام که شنونده وحشت کند.

وقتی کار شما را نگاه می کنم از «دو ماهی» و حتی «بره و گرگ» می بينم که آنجا شما وام دار يک نوع می شود گفت «مدرنيسم ادبی» هستيد. ولی بعد از آن می رسيم به يک جايی که کلا کارتان شبيه پست مدرنيست ها می شود. يعنی آن چيزی که آنها می گويند پراکندگی و پشت کردن به عناصر داستانی و به وجود آوردن يک نوع نظم و قاعده جديد برای بيان حرف شان.

حتما. من به هر شکل انسانی هستم که حرکت می کنم و زندگی می کنم. رشد من به عنوان آرتيست در دهه ۵۰ خورشيدی متوقف نشده.

ولی شما يک شانس خوبی هم داشتيد آقای قنبری. در دوره ای کار می کرديد که پشتوانه شما يک سنت شعری قوی بوده. يعنی آن شعری که آن دهه متولد شده و شما در آن زندگی کرديد. شاعرانی که آن دهه بودند آنها خيلی تاثيرگذار بودند روی کاری که شما ارائه داديد تا امروز.

درست است. کاملا. کمااينکه من بارها و بارها به اين نکته اشاره کرده ام که ترانه نوين ادامه شعر معاصر است. ترديدی نيست. اما من يک شانس ديگری هم داشتم و آن اين که من در نوجوانی اهل جهان شدم. اين به باور من شانس بزرگتری بود.

يعنی من در ۱۵ سالگی پياده شدم وسط انقلاب دهه ۶۰. قلب لندن. جايی که زيباترين ترانه ها ضبط و پخش می شد و به چه زيبايی به گوش ها می نشست. بنابراين خيلی زود جهان هنر را از طريق واسطه پيدا نکردم. از طريق ترجمه و مقاله پيدا نکردم. توی کوچه پيدا کردم.
پيشنهادی که برای بچه های ايران دارم و اين را در همه اين سال ها بارها تکرار کرده ام اين است که فقط و فقط با بزرگان جهان آشنا شويد و از اينها درس کار و درس زندگی ياد بگيريد، نه اين که آنها را کپی کنيد. چون به هيچ جا نمی رسيد.

من در ايران که بودم فکر می کردم ۸۰ درصد، ۹۰ درصد استعداد است و ۱۰ درصد کار. آمدم بيرون ديدم بزرگان جهان می گويند آقا ۹۰ درصد کار است و ۱۰ درصد استعداد.

امروز می بينم چقدر درست است اين حرف. پيشنهادی که برای بچه های ايران دارم و اين را در همه اين سال ها بارها تکرار کرده ام اين است که فقط و فقط با بزرگان جهان آشنا شويد و از اينها درس کار و درس زندگی ياد بگيريد، نه اين که آنها را کپی کنيد. چون به هيچ جا نمی رسيد. درست آن کلمه ای که ما در فرهنگ مان زياد ازش استفاده نمی کنيم. چون در اين زمينه هم ما خسيس ايم. توی خانه نشنيديم که پدر يا مادر يا بزرگی يکی از بزرگان فرهنگ و هنر سرزمين مان را نابغه صدا کند.

هر چه شهيار قنبری جلوتر می رود زبانش گوشه دار تر می شود، نسبت به کارهايی که در گذشته شنيديم. ولی اين گوشه دار شدن و برنده شدن زبان و بی پروا شدنش...

درست است. اين بی پروا شدن است. يعنی خوب يک معنی ديگرش اين است که بيشتر خطر می کند. چون شما اگر خطر نکنيد نمی توانيد به تجربه تازه برسيد. در کار هنری حتما بايد خطر کنيد. در «دلسچبيده ها» از هميشه بيشتر خطر کرده ام. در ترانه ای مثل قديس من ديگر...

شما به سراغ واروژان می رويد...

به اوج خطر کردن در عين حال. يعنی يکهو با فن فيس بوک رو به رو می شوم در عين حال که دارم با واروژان حرف می زنم.

ترانه «قديس» از بسياری جهات برای من خيلی مهم است. يکی اينکه دوباره با واروژان حرف می زنم اين بار خيلی عريان تر و ديگر اينکه برای نخستين بار صدای واروژان را می شنويم. اصلا نمی فهمند مردن آدمی در اندازه های واروژان يعنی چه. خوب حتما واروژان زنده است و اين کمترين کاری بود که می توانستم برای یک دوست بکنم دست کم در چارچوب ترانه. يک ملاقات زيبا و دوستانه است ديگر.

صدای واروژان را چطور پيدا کرديد و استفاده کرديد؟

با دشواری بسيار. برای اينکه باز يکی ديگر از مشکلات ما فقير بودن آرشيوی مان است. ما اصلا در هيچ زمينه ای آرشيو نداريم و بی حافظه ايم تا دل تان بخواهد. آن وقت برای اينکه خوش حافظه شويم کاری نکرده ايم و کاری نمی کنيم.

رسانه های مان به وظيفه خودشان عمل نمی کنند. برای هر برنامه. خلاصه اينها همه دست به دست هم می دهد و ما را به اينجايی می رساند که رسانده. يعنی ما از اين بزرگان اصلا هيچ اطلاعی نداريم. از هر کدام اينها ما به اندازه يک ورق امتحانی هم چيزی نمی دانيم. يعنی همان قدر از واروژان نمی دانيم که از عبيد زاکانی.

برگردم به سووال تان. متاسفانه حتی من هم که خب با غارت خانه ام سالها پيش رو به رو شدم و هرچه داشتم از بين رفت و هم نه تصويری از او داشتم و نه صدا، تا به هر حال تکه هايی از ضبط هايش را پيدا کردم که همين چند ثانيه صدايش را داشت.

در يکی از کارها، الان يادم نيست يک تضاد جالبی بين اميد و شکست اگر اشتباه نکنم به وجود می آوريد. يک جوری...

اشاره تان به ترانه «جانانه» است...

و اين خودش يک جور تراژدی است.

دقيقا. در همين کار «جانانه» صدای دکتر مارتين لوتر کينگ را هم می شنويم. اشاره شما به ترجيع بند «به ساعت شکست هنوز اميدی هست»،‌ جدا از اين نگاه تراژيک نگاه مثبت گرايش هم همين است. چرا که اصلا معتقد به شکست نيستم. شکست يک تجربه است که کامل نيست. بکت می گويد دوباره کوشش کن اين بار بهتر شکست بخور. اين آن اميدی است که من کوشش کردم در همه ترانه هايم حتی در سياه ترين ترانه هايم برای شنونده داشته باشم.

در اين کار آن چيزی که بازهم به چشم می خورد «من»‌ شاعر است که حضور دارد. يعنی حتی حضور خيلی عينی داريد شما: نام کوچک من. دوباره بگو شهيار. نام کوچک من زيباست.

دقيقا. اين کار را خودم خيلی دوست دارم. اين را سال های سال باهاش کشتی گرفتم که ترانه شود. بعد بايد حرف شاعر را هم منتقل کند. به خصوص شاعری که با اسم اش سال های سال گرفتاری داشته. ديگران در حقيقت گرفتاری داشتند و بايد مدام همه را تصحيح می کرده که من شهريار نيستم شهيارم.

پاسخ آن خيلی ها که «حالا شما هم چقدر حساسيت داريد!» و بعد جواب من که «ديگر آخه وقتی که اسم منو نگيد ديگه چه فرقی می کند، بگيد حسن!» من با آن «ر»‌ مشکل ندارم. با اين مشکل دارم که شما دوست نداری اسم مرا ياد بگيريد.

من يادم است در همين رابطه مدير يک نشريه صاحب نام همين جنوب کاليفرنيا روزی ديدم که به هر حال همه دوست دارند يک جوری روی جلد حضور پيدا کنند و يک چند هزار دلاری هم برايشان خرج بر می دارد. به من گفت که «آقا اين ترانه بادبادک هايت خيلی زيبا بود. دستت درد نکند!» گفتم «من ترانه بادبادک ها ندارم. کدام ترانه را می گوييد؟» گفت «همين که منصور خوانده ديگر.» گفتم «ها فرفره های بی باد را می گويی؟» گفت «آره. آره. ولی ما تو خونه مون می گيم بادبادک ها.»

هفته بعد مجله اش به دست من رسيد ديدم که تيتر درشت زده آلبوم بادبادک های منصور در اوج موفقيت. تلفن را برداشتم که عزيز اين چه تيتری است زدی؟ گفت «چه شه مگه؟» گفتم «غلطه. چرا تيتر زدی؟» گفت «نه غلط نيست.» گفتم «عزيزم من به شما هفته پيش گفتم که اين اسمش فرفره های بی باد است و شما هم گفتيد که آره ما تو خونه مون اينجوری صداش می کنيم. اما قرار نشد هرچی شما تو خونه صدا می کنيد که تيتر مجله کنيد!» (می خندند).

وقتی کارهای شما را برای اولين بار گوش می دادم يک مصاحبه ای خواندم در مجله «زن روز» درباره کاری که آقای واروژان ساخته بود و خانم گوگوش خوانده بود...

«حرف»؟

بله، «حرف». دقيقا. که ترانه برگزيده مردم هم شده بود و آن زمان هم سر و صدای زيادی کرد. وقتی من آن را گوش می دادم احساس می کردم که دنيای شما از نظر شعری خيلی شبيه دنيای شعری سهراب سپهری است. ولی نمی دانم واقعا چه جريان های شعری روی ترانه های شهيار قنبری تاثير گذاشته. آن چيزی که به نظر من می آمد اين بود که سهراب سپهری قطعا تاثير گذاشته چون همان تصويرسازی ها در کار شما هم وجود دارد. شايد جزو معدود ترانه سرايانی هستيد که به شدت روی تصاوير کار می کنيد.

درست است. به همين خاطر تجربه سينمايی داشتم. به همين خاطر سينما را دوست دارم يعنی يک جوری کوشش ام اين است که هر ترانه ام يک فيلم کوتاه باشد در عين حال که همين حساسيت را به گونه ديگر روی زبان دارم و روی ساختن ترکيب های تازه دارم.

آندره تارکوفسکی، سينماگر بزرگ روس، که من تا بخواهيد دوستش دارم و يکی از آموزگارانم می دانم اش، می گويد: من قبل از اينکه فيلم تازه ام را بسازم می نشينم بزرگان را دوباره مرور می کنم. می گويد من اينها را بر می دارم تماشا می کنم نه به خاطر اين که در کار بعدی ام کپی شان کنم،‌ از روی دست شان بنويسم،‌ که يادم نرود کجا دارم کار می کنم. بنابراين همه اينها روی من به نوعی کمابيش در آغاز سفر اثر گذاشتند. بعد چندتايی مانده اند به عنوان آموزگار.

آنها چه کسانی بودند؟

يکی بکت است. تارکوفسکی است. فدريکو گارسيا لورکا است. از جديدترها لئونارد کوهن است. ژاک پرل است.

از ايران چطور؟ کسی هست؟

مولوی است. آن قدر بزرگ هست که نمی شود از سايه اش فرار کرد. اما از جديدترها عشق فراوان من هست به شاملو و فروغ و سهراب سپهری.
شاملو شايد باز بيشتر و احترام فوق العاده ای که برای تک تک اينها دارم. اما به عنوان آموزگار،‌ نه من خودم را شايد بيشتر به يک اسپانيايی زبان يا فرانسوی زبان نزديک تر حس کنم تا يک بزرگ خانگی. دليل اش هم اين است که من شايد توقع ام بالاتر رفته از گذشته.

اتفاقا يک نکته ای که در کار شما ديده می شود همين است. اين که چرا در ترانه های تان خيلی سعی می کنيد از اصطلاحاتی استفاده کنيد که اصلا فارسی نيستند؟

به گوش شما من حق ندارم اين کار را بکنم؟ آگاهانه انجام می دهم. به همين خاطر من اصلا يک آلبوم کامل را وقف اين دو زبان کرده ام. برای اينکه خودم را شهروند اين جهان می دانم. برای اينکه دوست می دارم با يک فرانسوی زبان هم رابطه برقرار کنم و بهش بگويم که من فرهنگ ترا حتی شايد بهتر از خود تو بشناسم.

سال ۹۳ من آلبوم «Rewind me in Paris» را منتشر کردم. تا به امروز کسی- کسی که می گويم آدم های اين حرفه را می گويم- اصلا به اين آلبوم اشاره نکرده. حالا چرا. برای اين که با آن دو زبان کاری ندارد.

من اول Rewind me in Paris را ساختم بعد شعر فارسی گذاشتم روی ملودی هايی که ساختم. يعنی آلبوم دوستت دارم ها در حقيقت فرزند آلبوم Rewind me in Paris انگليسی و فرانسوی من است. بدون اين که ترجمه آن باشد.