لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴ تهران ۱۷:۵۲

با حکومت پهلوی «گوگوش» شدم، با جمهوری اسلامی «سیاسی»


گوگوش همراه با پرویز صیاد، مهدی ذکایی، مارتیک، نازنین بنیادی و سینا سرلک در مراسم رونمایی کتاب خاطراتش
گوگوش همراه با پرویز صیاد، مهدی ذکایی، مارتیک، نازنین بنیادی و سینا سرلک در مراسم رونمایی کتاب خاطراتش

گوگوش در تازه‌ترین جستارِ زندگیِ خود، ماجراهای ستاره شدن در پیش از انقلاب تا «ستاره‌کُشی» در جمهوری اسلامی را در کتاب خاطراتش به هم گره زده است؛ کتابی که با همکاری تارا دهلوی به انگلیسی منتشر شد و سپس نسخه فارسی آن با همکاری هما سرشار در اختیار فارسی‌زبانان قرار گرفت.

فاصلهٔ نسخهٔ انگلیسی این کتاب، «گوگوش: صدای گناه‌آلود»، و نسخهٔ فارسی آن، «گوگوش: صدای قدغن»، تنها جابه‌جایی چند واژه در برابر دو مخاطب از تباری دیگر نیست؛ هر یک به موازات هم، با کناره گرفتن از تاریخ‌نگاری با لحن خاص خود، امید را برای پاسخ به ناامیدی جست‌وجو می‌کنند.

خاطرات گوگوش پژواک ناخوانده‌های او در میان دو سکوت است؛ سکوت و خاموشیِ بهت‌آور به هنگام انقلاب اسلامی بهمن ۵۷ با تندروی‌هایش، و بار دیگر سکوت در برابر «سایه‌ها»، جایی که او «شک و تردیدش را برای خودش نگاه داشت.»

گوگوش در سخن پایانی کتابش از خداحافظی می‌گوید و می‌نویسد «اگر به گوگوش بود، هرگز متوقف نمی‌شد»؛ اما فائقه [نام شناسنامه‌ای خواننده] که در کتاب خاطراتِ او حضوری نامحسوس اما مرشدگونه دارد و به قول گوگوش، «همیشه مراقب اوست»، به او درگوشی حرف‌هایی می‌زند.

گوگوش می‌گوید: «فائقه حق دارد… بدنم دیگر مثل گذشته حرکت نمی‌کند و نمی‌توانم تارهای صوتی‌ام را مثل قبل تحت فشار بگذارم. با اینکه دلم می‌شکند از این‌که نمی‌توانم یک بار دیگر در خانه روی صحنه بروم، اما خودم را خوشبخت می‌دانم که دوباره توانستم اجرا کنم؛ آن هم برای چهار نسل.»

گفت‌وگوی مفصل رادیو فردا با شاه‌ماهی موسیقی ایران، گوگوش، را می‌توانید همین‌جا بشنوید یا متن آن را در ادامه بخوانید.

ازمتن به حاشیه‌های کتاب خاطرات گوگوش
please wait

No media source currently available

0:00 0:59:33 0:00
لینک مستقیم

گوگوش در آینهٔ تارا

  • من کتاب را که خواندم—به انگلیسی البته، نه به فارسی—امیدوارم که نسخهٔ فارسی‌اش را بتوانم بخوانم؛ خیلی برایم جالب بود…

آدرس‌ات را اگر بدهی، فارسی‌اش را برایت می‌فرستم…

  • ابتدای کتاب شما می‌گویید که این «ارائهٔ یک روایت تاریخی قطعی نیست»، ولی من این‌طوری احساس کردم که گوگوش در برابر تاریخ یا در کنار تاریخ قرار گرفته؛ اتفاقاً یادِ ترانهٔ اردلان سرفراز هم افتادم که آقای داریوش خوانده بود—«تاریخ وحشتکده‌ای بی‌شرم و بی‌ترحم است»—که اصولاً تاریخ را قاضیِ بی‌رحمی توصیف می‌کند. شما از جایی آغاز می‌کنید که وارد زندان جمهوری اسلامی شدید؛ خانه‌ای که مالِ مصطفی مصباح‌زاده، مؤسس روزنامهٔ کیهان، بوده و شما از آن خاطره دارید، اما آن خاطره‌ها کاملاً تغییر کرده.

به هر حال، ما جزئی از تاریخیم. انسان‌ها تاریخ را می‌سازند. من هم مستثنا نیستم و فکر می‌کنم هم برای خاطراتی که دارم، تاریخچهٔ زندگی من را می‌سازد و برای دیگرانی هم که نقشی در ایجاد تاریخ برای آینده‌ها دارند، بی‌تأثیر نیست.

  • خانم گوگوش، شاید بی‌راه نباشد اگر از شما بپرسم زمانی که داشتید این خاطرات را می‌نوشتید، آیا جایی بوده که فکر کنید از دایرهٔ صداقت خارج شدید یا نخواستید چیزی را بگویید؟

در خاطرات من بخش‌هایی هست که بیشتر به این دلیل که کسانی را که در آن‌ها سهم داشته‌اند، تا زمانی که در قید حیات هستند دچار گرفتاری نکنم، به آن‌ها اشاره نمی‌کنم؛ اما صادقانه بگویم، این کتاب تا جایی که ذهنم یاری کرده و به اصطلاح، هر خاطره‌ای که می‌توانستم به آن اشاره کنم و بیانش کنم، برای تارا کاملاً صادقانه بوده است.

  • پس شما ابتدا مسائل را برای خانم دهلوی مطرح می‌کردید و سپس خانم دهلوی آن‌ها را به نگارش درمی‌آوردند.

تارا در وهلهٔ اول خیلی اصرار داشت که من خاطراتم را با یک نویسنده در میان بگذارم، ولی از آنجایی که زیاد مایل به این کار نبودم، یا بهتر بگویم هنوز کسی که بتوانم راحت با او حرف بزنم به نظرم نرسیده بود، دلم می‌خواست آن صداقتی را که می‌خواهم با نویسندهٔ خاطراتم در میان بگذارم، داشته باشم؛ هرچند شاید دچار تردید بودم. اما به این دلیل که مادرِ تارا از دوستانِ خیلی قدیمیِ من هست…

  • خانم پرتو دهلوی…

بله؛ می‌توانم بگویم وقتی ۱۳ـ۱۴ سالش بود، من با او آشنا شدم؛ در ویلای بهروز وثوقیِ آن زمان. از آن به بعد با پرتو رفاقتِ خیلی نزدیکی پیدا کردم. هر جا برنامه‌ای داشتم، پرتو با من بود و در نتیجه خاطره‌های آن زمانِ من را، حتی جاهایی که خودم یادم نمی‌آمد، او به من یادآوری می‌کرد. بنابراین من نمی‌توانستم و نباید وقتی خاطراتم را تعریف می‌کنم، با خودم صادق نباشم؛ چون اگر با خودم صداقت نداشته باشم، چطور می‌توانم داستانِ زندگی‌ام را با صداقت تعریف کنم؟ خب، از وقتی از ایران آمدم بیرون، با پرتو بیشتر رفت‌وآمد داشتم؛ البته با وجودِ فاصلهٔ جغرافیایی.

  • ایشان فرانسه بودند…

بله، و دخترش تارا هم آنجا به دنیا آمده بود و آن زمانی که سال ۲۰۰۰ در پاریس بعد از ۲۰ سال دوباره می‌دیدمش، تارا خیلی کوچک بود و اصلاً گوگوش را نمی‌شناخت و خیلی هم به‌اصطلاح با من غریبگی می‌کرد.

  • من چند روز پیش دخترخانمی را در جمهوری چک دیدم؛ پزشکی می‌خواند، مادرش چک بود و پدرش ایرانی. فارسی هم زیاد بلد نبود، ولی واقعاً شما را دوست داشت و عاشق کارهایتان بود. من هم یک آلبوم «حجم سبز» که رادیو فردا هم در پشتیبانیِ تولیدِ آن نقش داشت، را به او دادم.

خیلی از بچه‌هایی که بیرون از ایران به دنیا آمدند یا در خارج از ایران زندگی کردند و بزرگ شدند، ارتباط برقرار کردند، اما این ارتباط به دلیل والدین‌شان بود. برای بچه‌هایی که گوگوش را نمی‌شناختند، خب مادرهایشان ترانه‌های من را می‌شنیدند و گوش می‌کردند و به‌تبعِ بچه‌ها هم شاید بی‌اختیار ترانه‌ها را می‌شنیدند و با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کردند.

  • البته برنامه‌های «رنگارنگ‌ها» هم خیلی به ما کمک کرد. خودِ شما هم خیلی شیرین بودید. مثلاً در آن برنامه‌ای که با حضور لاندو بوزانکا—هنرپیشهٔ ایتالیایی که با فیلم «طلاق به سبک ایتالیایی» به شهرت رسید—برگزار شد، نحوهٔ اجرای شما با حضور هنرمندانِ خوبی که آنجا بودند. برگردیم به خانم تارا؛ گفتید که تارا گوگوش را نمی‌شناخت.

نمی‌شناخت؛ یک دخترِ فرانسوی شده بود؛ یعنی در واقع چون آنجا تحصیل می‌کرد. یک برادرِ کوچک‌تر هم داشت و خب بچه‌هایی که با هم بزرگ می‌شوند، زبانی که در محیطِ زندگی‌شان هست رویشان تأثیر می‌گذارد. زبانشان می‌شود زبانِ جایی که در آن زندگی می‌کنند.

  • چطور شد شروع کرد به نوشتن؟ به‌خاطر اینکه جزئیاتی که شما در کتاب می‌دهید، آن توصیف‌هایی که انجام می‌شود، خیلی هنرمندانه است؛ به‌ویژه توصیفِ چهرهٔ افراد یا فضاها؛ مثلاً همان خانهٔ آقای مصباح‌زاده یا جاهای دیگری که شما مخاطب را همراه می‌کنید تا با شما بیاید و ببیند. این‌ها توصیف‌های دقیقی است. می‌خواستم بدانم این توصیف‌ها ساخته و پرداختهٔ خودِ شما بوده، یا خانم دهلوی، یا اینکه به‌صورت مشترک روی آن کار کرده‌اید؟ چون شما گفتید کسی نبود که بتوانید مثلاً به او تکیه کنید. خب خانم هما سرشار هم بودند که شما اخیراً نزدیکی زیادی با هم پیدا کرده بودید.

آقای ضرغامی، من سال ۲۰۰۳ وقتی از کانادا به لس‌آنجلس نقل مکان کردم، اولین کاری که کردم تماس با خانم سرشار بود و ایشان را دعوت کردم. ایشان مدتی در هتلِ من بودند و اولین موضوعی که با ایشان در میان گذاشتم این بود که خانم سرشار کتاب‌های زیادی دارند و یکی از کتاب‌هایشان مصاحبه با شعبان جعفری است.

من این کتاب را در کانادا که بودم خوانده بودم و چون احساس نزدیکیِ بیشتری با هما جان می‌کردم، وقتی ایشان را دعوت کردم پیشنهاد کردم بنشیند و من داستانم را بگویم و ایشان بنویسد؛ در واقع یک مصاحبهٔ طولانی. اما این اتفاق نیفتاد به دلیل کنسرت‌ها و سفرهایی که به خاطرِ آن‌ها داشتم و آن وقتِ مناسب را پیدا نکردم تا با فراغ بال صحبت کنیم.

در اثر فاصله، یک‌سری خاطرات هم خاکستری و کم‌رنگ می‌شوند یا به آرشیوِ ذهنیِ آدم می‌روند و شاید دیگر یادمان نیاید. بعد از سال‌ها، وقتی تارا دیگر یک خانمِ بزرگی شده بود و به اصطلاح تحصیلات دانشگاهیِ رشتهٔ روانشناسی می‌خواند….

  • رشتهٔ مورد علاقهٔ شما بوده دیگر، خانم گوگوش؛ شما می‌خواستید روان‌شناس بشوید، بر اساس کتاب.

بله، البته به آن دلیل نشد. چون من با خانوادهٔ پرتو و تارا در ارتباط بودم، بزرگ شدنِ تارا را شاهد بودم و می‌دیدم چقدر فهم دارد و چقدر بینِ ما نزدیکی بود؛ مثل خواهرزاده‌ام شده بود. از زمانی که با گوگوش آشنا شده بود و بعدتر که ارتباطمان بیشتر شد، اصرارِ زیادی می‌کرد و پیشنهاد می‌داد که غیرایرانی‌ها هم لازم است دربارهٔ شما بدانند و به همین دلیل کتاب به زبانِ انگلیسی نوشته شد.

  • ولی نکاتی در کتاب بود که حتی برای منِ ایرانی هم جالب بود؛ چون من مثلاً گذشتهٔ خانوادگیِ شما را، به‌ویژه در ارتباط با مادرتان، نمی‌دانستم که مادرتان گذشته‌ای دارد که حتی به نوعی با سیاست هم پیوند خورده است.

خب، این‌ها اتفاقات خصوصی و طبیعی زندگیِ من بود که آن زمان جراید به آن‌ها نمی‌پرداختند و بیشتر آنچه زیرِ ذره‌بینِ جراید بود، نوشته می‌شد. بعد هم، آقای ضرغامی، آن زمان ارتباط به این صورت که امروز با دنیای مجازی هست، نبود و مردم آن‌قدرها با اتفاقاتِ مختلف برخورد نداشتند.

امروز این تلفن‌هایی که دستِ همهٔ ماست، خیلی چیزها را در دسترسِ همه قرار داده و بسیاری از مسائلی که آن زمان در مجلات و روزنامه‌ها چاپ نمی‌شد، امروز در اختیار همه هست. آن زمان شما آن اتفاقات را در جراید نمی‌دیدید، ولی وقتی قرار شد من زندگی‌ام را برای تارا تعریف کنم—آن هم برای غیرایرانی‌ها، چون تارا اصرار داشت که من بنشینم و تعریف کنم و او ضبط کند و بعداً این را به یک نویسنده بدهد—اما…

  • به صورتِ ویدئویی ضبط می‌کردید یا به صورت صوتی؟

صوتی. هر روز، وقتی در پاریس بودم، همیشه در منزلِ پرتو زندگی می‌کردم و در نتیجه هر روز با تارا در ارتباط بودم. روندِ کار این بود که می‌نشستیم، او دستگاه را می‌گذاشت و من برایش تعریف می‌کردم. ویژگیِ نوشتارِ این کتاب این است که تارا، بدون اینکه هیچ‌وقت در ایران بوده باشد، وقتی من برایش تعریف می‌کردم، تصویرهای محلِ حادثه یا محلِ اتفاق را به زیبایی به نگارش درآورد.

  • پس این هنر خود خانم دهلوی است در نگارش، چون خیلی دقیق این‌ها را نوشته‌اند. شیوهٔ نگارش هم جالب است؛ شما زندگی خودتان را به‌صورت خطی روایت نمی‌کنید، بلکه به گذشتهٔ دور رجوع می‌کنید و از آنجا مخاطب را به موقعیت کنونی می‌برید. این بازیِ زمانی در کتاب خیلی خوب حس می‌شود و مخاطب با آن همراه می‌شود.

دقیقاً، دقیقاً. او تصمیم گرفت که کتاب را به این صورت بنویسد. نوشته‌ها آن‌قدر تغییر کرد که گفت از کجا شروع کنیم و من هم آن‌ها را در اختیارش گذاشتم؛ خودش انتخاب کرد. خودش می‌گوید: «هی تایپ کردم، هی پاک کردم، گذاشتم کنار—نه، این نیست، این‌جوری—و آن حسی را که کتاب به خواننده می‌دهد، خودش پیدا کرد.» در حالی که تارا اصلاً هیچ‌وقت کتاب ننوشته بود؛ او تا آن زمان در زمینهٔ روان‌شناسی تحقیق می‌کرد، تحصیلات دانشگاهی‌اش را تمام کرده بود و این کتاب اولین تجربهٔ نویسندگی‌اش بود.

  • برگردیم به فصل اول کتاب، از جایی که خانم مرجان—هنرپیشه و خواننده—وارد می‌شوند، خانم مرجان به‌صورت دوشادوش شما حضور دارند و خیلی کمتر حرف می‌زنند؛ مثل یک هنرپیشهٔ نقش مکمل در داستان، اما به پیرنگ داستان کمک می‌کنند. یعنی به خاطرات شما یک رنگ خاص می‌دهند و حضورشان آن‌جا ملموس است.

من همان‌طور که برایم اتفاق افتاده بود و در خاطرم بود، همان‌ها را برای تارا تعریف می‌کردم. در نتیجه، آنچه یادم بود که با مرجان چه صحبت‌هایی داشتیم، به آن‌ها پرداخته شده است. ولی خب، جاهایی هم هست که گفتم به دلیل رعایت بعضی مسائل—که در اول کتاب هم اشاره شده است—حتی بعضی از اسم‌ها فقط اسم کوچک ذکر شده است؛ یعنی مثلاً لادن یا یونس.

اسم‌ها را خودمان انتخاب کردیم، چون هیچ‌کدام از اسمِ کسانی را که به آن‌ها اشاره شده بود، یادم نبود؛ ولی وجودشان و حضورشان واقعی بود.

پولاد و کامبیز

  • خانم گوگوش، آیا این کتاب برای شما به‌نوعی پاسخ به مطالبی است که دیگران در این سال‌ها دربارهٔ شما گفته‌اند و بعضی از آن‌ها شاید حتی برای خودتان هم شنیدنش خوشایند نبوده است؟

نه، قصد نداشتم چیزی را ثابت کنم. من زندگی‌ام را تعریف کردم؛ هر آنچه که بوده. حالا وقتی شایعات به شکلی دیگر مطرح می‌شود و مرا با نام یا ویژگی‌های دیگری قضاوت می‌کنند، این را به خودشان می‌گذارم. برای همه این‌طور است؛ کسانی که اسمی در جامعه دارند، همیشه این حرف‌ها هست.

  • جالب است که شما هیچ‌وقت واکنش نشان ندادید به ماجراهایی که درباره‌تان مطرح می‌شود؛ مثل داستان آقای وثوقی و خانم بنایی. بعد، خانم بنایی چند وقت پیش حرفی زد. من دیدم اخیراً این عبارت‌ها در شبکه‌های اجتماعی زیاد شده و همه می‌خواهند افشاگری کنند علیه همدیگر. مثلاً در کتاب شما به رابطه‌تان با آقا کامبیز، پسرتان، اشاره شده و بعد آقا کامبیز در یک مصاحبه مطالبی مطرح کرد. یا حتی پولاد کیمیایی—هنرپیشهٔ سینما—در مورد خانم گیتی—خواننده و آهنگساز—صحبت‌هایی کرده بود. بعد از آن مصاحبه‌ها، آیا این‌ها مسائلی بوده که بخواهید نظرتان را قاطعانه بیان کنید یا ترجیح دادید همیشه سکوت کنید؟

ترجیح می‌دهم سکوت کنم؛ چون واقعیت را هم خودِ کامبیز می‌داند، هم پولاد می‌داند و هم من می‌دانم. همین‌قدر کافی است.

به هر حال می‌گذرد؛ یا ما به واقعیت ماجرا واقف می‌شویم یا نمی‌شویم. آن چیزی که اتفاق افتاده، دورانی که بوده، من هرآنچه گذشته را با احساس قلبی‌ام بیان کرده‌ام. بیشتر در دورانی که همیشه در منزل بودم و کار نمی‌کردم، کار طبیعی‌ام خانه‌داری بود.

من می‌دانم و خدای من هم می‌داند که هیچ‌چیزی را برای پولاد کم نگذاشتم و هیچ‌وقت نسبت به او بی‌علاقه نبودم. من نامادری داشتم و تجربه‌اش تجربهٔ خوبی برایم نبود؛ بنابراین سعی می‌کردم آن مهر مادری را به او بدهم تا احساس نامادری‌بودن در رابطه‌مان نباشد.

  • برای کامبیز خان چطور؟

ولی برای پسرم، خب، آن زمان‌ها محبت مادری کم داشته است. کامبیز به دلیل گرفتاری‌های کاری من—نتوانستم به پسرم، به بچه‌ای که ناخواسته باردار شدم، به اندازهٔ کافی برسم—اما از وقتی به دنیا آمد، تنها دل‌خوشی من در آن زندگی کامبیز بود.

وقتی از هم جدا شدیم، بالاجبار از او جدا شدم؛ یعنی از من گرفته شد، اما تا جایی که می‌توانستم و در توانم بود، آن محبتی را که هر مادری نسبت به فرزندش دارد، به او دادم.

البته کمی اغراق در صحبت‌های کامبیز هست که آن هم به این دلیل است که افکار و گفته‌های پدرش—محمود قربانی—بر او اثر گذاشته است.

  • پس یعنی آقا کامبیز بیشتر به پدرش گرایش دارد…

به هر حال، او حال‌واحوال خودش را نشان می‌دهد.

  • شما در این کتاب خیلی تلاش کرده‌اید نشان دهید که می‌خواهید رابطه‌تان را با آقا کامبیز ترمیم کنید. آیا توانستید این اتفاق را رقم بزنید و رابطه با ایشان ترمیم شد یا نه؟

در این چند سال گذشته، به‌خصوص در یک سال‌ونیم اخیر، تلاش کردم، اما نشد؛ چون یک‌سری اتفاقات خیلی شخصی است و نمی‌خواهم بگویم. به همان دلایل، متأسفانه هنوز این اتفاق که رابطه ترمیم پیدا کند، نیفتاده است.

  • ولی دوست داشتید آقا کامبیز راه شما را ادامه بدهند، چون رفتن به آن سمت و یک ترانه هم خواندند. اتفاقاً آن ترانه خیلی هم موفق شد، اما بعد اصلاً ادامه پیدا نکرد.

ببینید، ادامه‌دادنِ آن کار پشتکار می‌خواهد. کامبیز پشتکار لازم را برای کار خودش نداشت و دنبال‌کردنِ این حرفه مهم است. این‌طور نیست که من بنشینم و منتظر بمانم تا دیگران مرا به شهرت برسانند یا کاری را که شروع کرده‌ام، برایم انجام دهند. خودش نخواست دنبال کند، چون این اتفاق نمی‌افتاد. من هم تا جایی که می‌توانستم به او کمک کردم؛ برای انتخاب آهنگ. شعر را در اختیار مهرداد آسمانی گذاشتیم و ایشان به‌خوبی و به‌روز آن را آماده کرد. نتیجه شد ترانهٔ «شکلات» که پرشنونده شد.

  • بله، «تو خودت قندو نباتی…»

بله، این ترانه خیلی موفق شد. کمکی بود که مهرداد آسمانی بدون هیچ چشم‌داشتی برای کامبیز کرد. از طرف دیگر، آقای کمپانی کلتکس…

  • آقای پاکروان…

آقای پاکروان این آلبومِ کامبیز را—که چند ترانه‌اش از قبل به‌صورت آهنگ‌های انگلیسی ضبط شده بود و یکی از ترانه‌ها را شهبال شب‌پرهٔ عزیز، که از دوستان قدیمی من بود، برایش ساخته بود—همه کمک کردند تا این آلبوم منتشر شود، ولی پشتکار می‌خواست که بعدش این کار را دنبال کند.

  • الان یک لحظه گفتید که شهبال شب‌پره از دوستان خوب من بود. یعنی الان دیگر از دوستانتان نیست؟ یک لحظه مرا برد در این فکر که…

سال‌هاست که از او بی‌خبرم.

  • واقعاً؟

سال‌هاست، چون که…

  • چون شما با شهرام شب‌پره نزدیک هستید، گفتم حتماً با او در ارتباط هستید.

نه، مدت‌هاست. اتفاقاً کارهای زیبایی هم داشتند با گروه بلک‌کتز و خوانندگان بسیار خوبی که داشتند. یکی از آهنگ‌های شهبال را خیلی زیبا در مورد من خواندند (ترانهٔ «پلی به گذشته‌ها»). شهرزاد سپانلو…

  • شما منظورتان گروه سیلوئت است؟

سیلوئت، بله…

  • سیلوئت را که با شهرزاد، سپیده و خانم شراره بود، به گمانم اگر درست یادم بیاید، راه انداخت. جزو نابغه‌هاست…

به هر حال شهبال شب‌پره است؛ یکی است و تا به حال مثالش نیامده است. بسیار هم کمک کرده در جهت معرفی خواننده‌های خوبی که الان هستند و الان جداگانه فعالیت می‌کنند.

کینه‌ای نیستم

  • خانم گوگوش، یک عبارت در کتابتان چند بار تکرار می‌شود؛ می‌گویید می‌بخشید، اما هرگز فراموش نمی‌کنید. بعد من دیدم یکی از کسانی که سابقاً برای شما کنسرت برگزار کرده بود، در گفت‌وگویی که از او دربارهٔ شما پرسیدند، گفت شما کینه‌ای هستید. واقعاً شما کینه‌ای هستید؟

اگر کینه‌ای بودم، همه‌شان را معرفی می‌کردم.

  • این یک راهبرد در زندگی شماست؟ همیشه همین‌گونه فکر می‌کردید؟

این شاید خصلت و رفتار من باشد. البته شاید یک زمانی جورِ دیگری فکر می‌کردم، ولی زندگی خیلی چیزها به آدم درس می‌دهد و یاد می‌دهد. اگر توان فهمش را داشته باشیم و بیاموزیم، به خودمان کمک می‌کنیم؛ در غیر این صورت جورِ دیگری رفتار می‌کنیم که آن هم بحث جداگانه‌ای است.

  • دقیقاً شبیه شعر رودکی است که می‌گوید: «هر که نامُخت از گذشتِ روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار».

رفتار من همان است که هستم؛ هیچ قصدی ندارم جورِ دیگری رفتار کنم و غیر از آنچه با تو در میان می‌گذارم، چیزی نیست. همین است که هست، عزیزم.

جای خالی خاطرات هنری

  • خانم گوگوش، بعضی از اسم‌ها در کتاب اسم‌های بزرگی هستند، ولی خیلی گذرا از کنارشان عبور می‌شود. مثلاً شما مدتی پیش نزد خانم منیر وکیلی آموزش می‌دیدید و به نظرم می‌توانست در کتاب پررنگ‌تر باشد. یا مثلاً فعالیت‌های هنری شما و ارتباطتان با عوامل موسیقی؛ مثل واروژانِ بزرگ، ناصر چشم‌آذر، ترانه‌سراهایی مثل ایرج جنتی‌عطایی و شهیار قنبری و حتی کسانی که بعدها اضافه شدند. این‌ها در کتاب تقریباً نیستند یا غایب‌اند، جز اشاره به بعضی ترانه‌ها. دربارهٔ شکل‌گیری این ترانه‌ها یا همکاری‌ها—غیر از جاهایی که از شما سؤال می‌شود، مثلاً در جلسات بازپرسی—چیز زیادی نمی‌بینیم. آیا فکر می‌کردید اگر این‌ها را اضافه کنید، کتاب از دایره‌ای که مدنظرِتان بوده خارج می‌شود، یا اصلاً ضرورتی برای پرداختن به آن‌ها نمی‌دیدید؟

نه، یکی این‌که سؤال‌هایی که از من می‌شد، همان‌هایی بود که در کتاب آمده است. اگر فرض کنید دربارهٔ ناصر چشم‌آذر یا خانم منیر وکیلی از من سؤال می‌شد، خب طبیعتاً جواب می‌دادم و در کتاب هم به آن اشاره می‌کردم.

اما موضوع اینجاست که وقتی می‌گویم خانم منیر وکیلی، ایشان به من آموزشِ مداوم ندادند. من یکی‌دو بار در مهمانی‌های خصوصی با ایشان ملاقات داشتم. خیلی هم به من مهر و محبت داشتند و همسرشان هم از عوامل مهم حکومت شاهنشاهی بود. در همان دیدارها نکته‌هایی را به من یادآوری می‌کردند؛ مثلاً طرزِ نفس‌کشیدن یا تکنیک‌هایی که می‌شود در خوانندگی از آن‌ها استفاده کرد. این‌ها را یکی‌دو بار از ایشان یاد گرفتم، ولی تداوم نداشت و به همین دلیل زیاد به آن پرداخته نشده است.

در مورد ناصر چشم‌آذر هم، از حدود ۱۷–۱۸ سالگی، چون هم‌سن من بود، وارد گروه ارکستر من شد و کیبوردیستِ من بود. سال‌ها با هم کار کردیم و زندگی کردیم. آن زمان که من مدام برنامه اجرا می‌کردم، ناصر رئیس ارکستر بود. با این‌که خیلی جوان بود، رهبری را خیلی خوب انجام می‌داد.

البته به‌مرور چند نفر دیگر هم در تیم موزیسین‌های من بودند که بعضی‌هایشان فعالیتشان همه‌گیر نشد، اما بعضی دیگر مثل مارتیک، طوفان و کامران خاشع—که الان در فلورانس استاد موسیقی است—کسانی بودند که با هم رشد کردیم.

از پهلوی تا جمهوری اسلامی

  • نکتهٔ دیگری که در کتابتان دیدم، این است که شما در برابر حکومت‌ها سعی می‌کنید تنها اتفاقاتی را که افتاده منعکس کنید و موضع‌گیری شخصی نداشته باشید.

خیلی دلم می‌خواهد ترجمهٔ فارسی این کتاب را که خانم هما سرشار نوشته‌اند، بخوانید. شاید در عبارات انگلیسی، حس ایرانیِ من به‌طور کامل منتقل نشده باشد، اما در ترجمهٔ فارسی، آن احساس واقعی گفتار من واضح‌تر و ایرانی‌تر بیان شده است.

صدمه‌ای که از حکومت جمهوری اسلامی خوردم، صدمه‌ای عادی نبود. تمام زندگیِ من برای ۲۱ سال نابود شد و تلاش شد که این اتفاق بیفتد. همان‌طور که در کتاب هم آمده، از زمانی که به یاد دارم و از کودکی، همیشه شنیده بودم که می‌گفتند: «خدا، شاه، میهن». من ارتباط مستقیم با حکومت پهلوی، سلطنت پهلوی و خودِ شاه و به‌طور کلی خانوادهٔ پهلوی داشتم و علاقه و وابستگیِ واقعی به آن‌ها داشتم.

وقتی بچه‌ها بزرگ می‌شدند و هر بار من به دربار می‌رفتم—که بعدها هم در ارتباط با آن‌ها بودم—برای من بسیار عزیز بودند؛ همان‌طور که هنوز هم با برخی از آن‌ها ارتباط نزدیک دارم و برایم بسیار ارزشمند هستند. من پروردهٔ حکومت پهلوی هستم و در زمان سلطنت آن‌ها بود که گوگوش شدم. با مردمی زندگی کردم که آزادی داشتند و در همهٔ زمینه‌ها آزاد بودند.

برای آن زن‌ها، به‌خصوص دخترانی که ترانه‌های من را دنبال می‌کردند و نوع پوششِ من را زیر نظر داشتند، یا نوشته‌ها و عکس‌های من را در مجلات جمع می‌کردند و می‌خواندند، حضورم اهمیت داشت. طبیعی است که من به سلطنت پهلوی رغبت و علاقهٔ بیشتری داشته باشم.

  • ولی حکومت جمهوری اسلامی شما را سیاسی‌تر کرد. طبق آنچه در کتابتان هم آمده، گویا همین‌طور است.

دقیقاً؛ این کمکی بود که جمهوری اسلامی به من کرد: این‌که بیشتر مطالعه کنم. به‌دلیل نداشتن سوادِ کلاسیکِ زیاد و درگیر بودن با کار هنری، نه به سیاست فکر می‌کردم و نه اصلاً می‌دانستم چه کسی چه‌کاره است یا چه اتفاقاتی می‌افتد. البته کم‌وبیش در جریان برخی رویدادهای سیاسی بودم، اما دانش مشخصی دربارهٔ آن‌ها نداشتم. جمهوری اسلامی باعث شد بنشینم، دربارهٔ این مسائل بخوانم و آن‌ها را تجربه کنم.

امروز بی‌صبرانه منتظرم که جمهوری اسلامی دست از سرِ مردم ایران بردارد. مردم ایران را به خاکِ سیاه نشانده‌اند. با این‌که زنانِ ما شجاعانه، از زمان جنبش «زن، زندگی، آزادی»، توانستند تا حدی به خواسته‌هایشان برسند، اما در مجموع بخش بزرگی از مردم ایران از طبقهٔ متوسط به طبقهٔ فقیر سقوط کرده‌اند. آب ندارند، خاک ندارند، گاهی برق ندارند و حالا حتی هوا هم ندارند. همه‌چیزِ زندگی‌شان را غارت کرده‌اند و برده‌اند.

من منتظر آن لحظه‌ام که بشنوم جمهوری اسلامی نابود شده و دست از سرِ مردم ایران برداشته است؛ تا مردم بتوانند خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند، حرفِ دلشان را بزنند، این‌قدر خفه نشوند و این‌قدر اعدام نشوند. شمارِ زیادی از کسانی که فقط اعتراض کرده‌اند یا فقط روسری بر سر نداشته‌اند، قربانی شده‌اند. من منتظر آن لحظه‌ام، آقای ضرغامی.

  • ولی یک اتفاقی افتاده، خانم گوگوش. بعد از همین اعتراض‌های ۱۴۰۱ که به‌عنوان جنبش «زن، زندگی، آزادی» شناخته می‌شود، وقتی امروز نگاه می‌کنیم، شاهدِ بروز و ظهورِ این همه استعداد و صدای زنان هستیم. این زنان هیچ صحنهٔ رسمی و تریبونی ندارند، اما صحنهٔ آن‌ها خیابان است؛ یعنی خیابان تبدیل شده به صحنهٔ اجرای آن‌ها.

دقیقاً، دقیقاً؛ اما این کافی نیست. صداوسیمای جمهوری اسلامی رسانهٔ مردم نیست و در هیچ‌جا اجازهٔ بروزِ هنر به آن‌ها داده نمی‌شود. تأکیدِ من بر زنان است؛ بر هنرِ زنانِ خواننده‌ای که بسیار بااستعداد و درجه‌یک هستند، اما یا باید کشور را ترک کنند و در کشورهای دیگر وارد عرصهٔ فعالیت شوند، یا مثل خانم پرستو احمدی، شجاعانه کنسرتی بدون تماشاگر برگزار کنند؛ آن هم با موزیسین‌هایی که با او همکاری کردند، اما بلافاصله این حرکت در نطفه خفه شد.

دردِ من این است که چرا اپوزیسیونی وجود ندارد که در شرایط کنونی یک‌صدا باشد. با وجود اختلاف‌سلیقه‌هایی که در مسائل سیاسی داریم، امروز همهٔ ما باید یک‌صدا شویم تا بتوانیم جمهوری اسلامی را از میان برداریم.

فریبرز لاچینی

  • خانم گوگوش، در کتاب شما بعضی نام‌ها بیش از اندازه برجسته شده‌اند؛ این موضوع شاید برای مخاطب سؤال‌برانگیز باشد. مثلاً یکی از فصل‌ها به دیدارِ شما از منزلِ فریبرز لاچینی، آهنگ‌ساز، اختصاص دارد و حتی فصلی با نام «فریبرز لاچینی» در کتاب آمده است.

این انتخاب، تصمیم تارا بود. شاید برای او جالب بود که پس از سال‌ها، به‌وسیلهٔ مسعود کیمیایی، من با یک آهنگ‌سازِ معروف آشنا شدم، به منزلش رفتم و از من خواسته شد پشتِ میکروفون بروم و بخوانم.

برای من، بعد از تقریباً ۱۲ تا ۱۵ سال، این اتفاق رخ داده بود و حسرتی را که از من گرفته و در من نابود کرده بودند، دوباره زنده کرد. وقتی این تجربه را برای تارا تعریف کردم، او تصمیم گرفت این دیدار و این اتفاق را به‌صورت یک فصل در کتاب بگنجاند.

رسول ملاقلی‌پور

  • پس بعضی از این موارد جذابیت‌هایی بوده که برای خانم دهلوی داشته است. به نظر من، در میان خودِ مذهبیون، محافظه‌کاران و افرادی که حتی به حکومت نزدیک هستند—همان‌طور که در کتاب شما هم آمده—گوگوش جایگاه ویژه‌ای دارد، شنیده می‌شود و مورد توجه جامعه است. چنان‌که در کتاب شما هم به آن اشاره شده، برای مثال رسول ملاقلی‌پور، فیلم‌سازی که به‌واسطهٔ فیلم‌سازی برای سینمای جنگ یا سینمایی که در ایران به‌عنوان سینمای رسمیِ دفاع مقدس شناخته می‌شود حضور داشته، از این دسته است.

یک روز به من تلفن شد و من دورادور نام ایشان را می‌شنیدم و می‌دانستم که کارگردان فیلم‌های دفاع مقدس است و با جمهوری اسلامی همکاری می‌کند. وقتی از من دعوت کردند برای دیدن فیلمشان، فیلمی که بود مربوط به دفاع مقدس نبود.

وقتی تلفنی با ایشان صحبت کردم، علاقه و محبتشان را پای تلفن به من ابراز کردند. من یک نامه از یک سرباز در کتابم دارم؛ رسول ملاقلی‌پور هم برای من یکی از آن سربازها بود. به همین دلیل دعوتِ ایشان را پذیرفتم. یکی دیگر از دلایل مهم هم این بود که من یک بار او را دیدم؛ آن هم در سینما، موقعی که رفتم فیلمش را ببینم.

  • کدام سینما؟

سینما، در جادهٔ قدیم، روبه‌روی تخت‌جمشید؛ سینما ریولی بود.

  • ریولی الان صحرا شده، اسمش…

بله. آن‌جا دعوتم کرد. یکی از نکات مهمی که من برای دیدن فیلمش رفتم این بود که پای تلفن با من ترکی صحبت کرد. رسول آذربایجانی بود و با زبان آذری محبتش را به من ابراز کرد و همین باعث شد تصمیم بگیرم بروم و فیلمش را ببینم.

  • یادتان هست کدام فیلمش بود؟ من نامش را در کتاب ندیدم.

فکر می‌کنم «مادر گلی»…

  • گلشیفته فراهانی بازی می‌کرد…

«گُلی» در آن فیلم بازی می‌کرد که فیلم بسیار خوبی هم بود. رسول کارگردان خوبی بود، اما به هر حال جهت فکری‌اش فرق می‌کرد.

امامی، بیضایی، کیمیایی

  • نکتهٔ دیگری هم که وجود دارد، جایی است که شما دوباره احضار می‌شوید و از شما می‌خواهند به خیابان سلطنت‌آباد (پاسداران) بروید. در همان‌جا نام بهرام بیضایی را مطرح می‌کنند، در حالی که شما هیچ‌وقت با بهرام بیضایی کار نکرده بودید و طبیعتاً ارتباطی هم با او نداشتید. خیلی عجیب است که چرا دربارهٔ بهرام بیضایی از شما می‌پرسند.

فکر می‌کنم یکی‌دو سال قبل از آن، مسعود کیمیایی و بهرام بیضایی را دعوت کرده بودند؛ البته از آن‌ها خواسته بودند؛ اسمش را دعوت می‌گذارند. اگر اشتباه نکنم در یکی از اتاق‌های هتل شرایتون (هما) آن‌ها را احضار و بازجویی کرده بودند؛ آن‌طور که کیمیایی تعریف می‌کرد. احتمالاً به همین دلیل از من پرسیدند که آیا بهرام بیضایی را دیده‌ام یا نه. من هم گفتم نه؛ هیچ‌وقت این سعادت را نداشتم که با آقای بیضایی برخوردی داشته باشم یا با ایشان آشنا شوم. احتمالاً به همین دلیل از من سؤال کردند، هرچند الان دقیقاً در خاطرم نیست.

  • آیا این موضوع می‌تواند در چارچوب همان ضداطلاعاتی قرار بگیرد که برخی افراد منتشر می‌کنند؛ دیدار آقای کیمیایی با سعید امامی و بعد…

دقیقاً… همان روز سعید امامی با این دو نفر در هتل صحبت می‌کرد. بعدها وقتی عکس او در روزنامه چاپ شد و اعلام کردند که با خوردن داروی بهداشتی خودکشی کرده، وقتی کیمیایی عکسش را دید، گفت این همانی است که من و بهرام را بازجویی کرد.

و یک فستیوال موسیقی… اولین فستیوال موسیقیِ پاپ که برگزار شد، فستیوالی بود که مسعود کیمیایی و احمدرضا احمدی داوری آن را بر عهده داشتند و گردانندهٔ آن فستیوال بودند؛ همان‌طور که خودت می‌دانی، بابک امینی آن‌جا معرفی و برنده شد و یک نفر دیگر هم بود که…

  • کاوه یغمایی، پسر کوروش یغمایی، به‌همراهِ هم برنده شدند…

دقیقاً… آن‌جا گویا همین سعید امامی به کیمیایی می‌گوید که به خانم آتشین بگویید کتابش را بنویسد. کیمیایی به من گفت که من به این آقا گفتم همسرِ من است و اجازه نمی‌دهم این کار را بکند. خودِ کیمیایی گفت که این حرف را زده تا دست از سرِ ما بردارند.

اما وقتی آقای حاتمی مرا بازجویی می‌کرد، به این موضوع اشاره کرده بود، چون خبر داشت؛ احتمالاً این آقا در آن ملاقات‌هایی که من حضور نداشتم، بوده است. این‌ها نقل‌قولِ کیمیایی است که من دارم بازگو می‌کنم.

  • اما جالب است که گفتید آن‌جا ایشان شما را همسرِ خود معرفی کرده؛ چون در بخشی از کتاب، این‌گونه بیان می‌کنید که آقای کیمیایی چندان مایل نبود این موضوع را به‌صورتِ علنی و همه‌جا مطرح کند که خانم آتشین همسرِ اوست. من این‌طور برداشت کردم که شاید این مسئله به‌دلیلِ خوانندهٔ پاپ بودنِ شما بوده است.

در همان بازجویی که با بهرام بیضایی داشتند، حتی در یکی از جراید هم چاپ شد، بهرام بیضایی از همسرشان، خانم مژده شمسایی، نام می‌برد، ولی مسعود کیمیایی از من اسم نمی‌برد. ولی بعداً، در آن فستیوال، حالا بعد از مدتی که علنی شده بود که من همسرِ کیمیایی هستم، خودش [کیمیایی] این‌جور می‌گفت؛ می‌گفت: «زنم است و نمی‌خواهم این کار انجام شود.»

  • چون در کتاب جایی اشاره کرده‌اید که چون شما خوانندهٔ پاپ بودید [رغبتی نداشت]، خب از طرفِ دیگر خانم گیتی هم خوانندهٔ پاپ بود و سنتی نبودند. نکتهٔ دیگر این است که وقتی شما به خارج آمدید، همه‌جا گفتید که ترانه‌های آلبوم «زرتشت» را نصرت فرزانه، که آقایی مسن هستند، سروده است. آن موقع هم البته من می‌دانستم که نصرت فرزانه همان آقای کیمیایی است، چراکه برای خانم گیتی هم با همین تخلصِ شاعرانه شعر گفته بود. یک آلبوم خانم گیتی دارد که در آن نعمت حقیقی شعر گفته که برای من جالب بود، چون انتظار نداشتم شعر از نعمت حقیقی، تا مثلاً احمدرضا احمدی و نصرت فرزانه…

این خواستِ خودِ کیمیایی بود.

  • آن آلبوم واقعاً آلبومِ خوبی بود، بااین‌که بسیاری از افراد اصولاً آن آلبوم را نسبت به دیگر کارهای شما بسیار خاص می‌دانند. به‌ویژه آهنگ‌هایی که خودتان ساختید، مانند قطعاتی بر شعرِ مولانا و شعرهای خودِ آقای کیمیایی، ازجمله «زرتشت». واقعاً کارهای قشنگی بودند و پیش‌درآمد (اورتور) «زرتشت» بسیار جذاب و متفاوت است.

پیش‌درآمد (اورتور) «زرتشت» را بابک امینی ساخته و واقعاً کارهای درجه‌یکی هم در آن آلبوم توسط بابک اجرا شده است.

  • ولی کار را در ایران ضبط کرده بودید، درست است؟ چون کیانا کیارس در ایران بود و هم‌خوانی‌های (کُرال) کار را خوانده بود.

ضبطِ ارکستر به‌اصطلاح در ایران انجام شد. بابک مرا به منزلی در شهرکِ غرب برد که یکی از دوستانش، به‌صورتِ پنهانی و زیرزمینی، استودیویی درست کرده بود. دیوارهای استودیو با جعبه‌های تخم‌مرغ پوشانده شده بود تا صدا به بیرون نرود. در آن‌جا ضبط کردیم، اما کیفیتِ موردِ انتظار حاصل نشد.

در نتیجه، بابک پیشنهاد کرد کار را به کانادا بیاوریم و آن‌جا ضبط کنیم. به‌محضِ رسیدن به تورنتو، قطعات در استودیو ضبط شدند.

  • ارکستر کنسرت تورنتو هم صدای بسیار خوبی داشت. حضورِ خودِ بابک امینی، بهرام دهقانیار و بابک ریاحی‌پور هم جذابیتِ ویژه‌ای به اجرا داده بود. به‌نظرِ من، ترکیبِ این افراد تجربه‌ای بسیار جالب و شنیدنی بود.

ماشاءالله به حافظهٔ شما و ماشاءالله به این دقتِ نظر.

شایسته، خوش‌زبان و اولین کنسرت گوگوش

  • مرتضی شایسته ـ تهیه‌کنندهٔ سینما ـ در کتاب، پیشنهاد تهیهٔ فیلم‌ـکنسرت‌ها را به شما می‌دهد. سپس آقای محمدی، که احتمالاً همان منوچهر خوش‌زبان است، وارد ماجرا می‌شود و بعدها هم ایشان به ایران بازنگشت. در کتاب کمی گنگ است که آقای خوش‌زبان کیست که چنین نفوذی داشته و می‌تواند همهٔ این کارها را انجام دهد و بعد هم به ایران بازنگردد. برای شادمهر عقیلی هم یک‌سری کنسرت برگزار کرده و آلبوم آخر خانم مهستی را با شادمهر عقیلی تهیه کرده است. احتمالاً شنیده‌اید که این موضوع را به ماجراهای مرتبط با سعید امامی و وزارت اطلاعات ربط می‌دهند و می‌گویند در اصل، آن‌ها بودند که اجازهٔ این اقدامات را داده‌اند. به نظر شما، آیا این فرضیه درست است و از لابه‌لای خطوط این کتاب قابل استنباط است، یا خود شما هم به این قطعیت نرسیده‌اید؟

من همین حدس را می‌زدم که خوش‌زبان شاید ارتباط مستقیمی با سپاه یا وزارت اطلاعات داشته باشد. زمانی که ما برای فیلم‌برداری فیلم کیمیایی، اقتباسی از «عاشق مترسک» اثر ویلیس هستینگز، به کوبا رفتیم، متوجه شدم که بخشی از امور مرتبط با کنسرت‌های من ممکن است با او در میان گذاشته شده باشد.

من از روزی که رسیدم، پس از چند روز در کوبا، به دلیل کمردرد شدید، بیش‌تر اوقات در هتل بستری بودم. اما گاهی که از سفارت جمهوری اسلامی می‌آمدند و با خوش‌زبان در ارتباط بودند، حدس می‌زدم که مقداری از پول کنسرت‌های من را ایشان ـ شاید به زعم من ـ قرار گذاشته بودند که با آن‌ها تقسیم کنند. حالا با چه کسی، به چه شکل و با چه وسیله‌ای، نمی‌دانم، ولی این را حس کردم و دیدم. چون کسانی که می‌آمدند، مشخص بود؛ شکلشان، طرز پوشششان و طرز صحبتشان را دیگر شناخته بودم.

این‌ها مال آن سیستم بودند. و این آقا، منوچهر خوش‌زبان، بعداً که نتوانست به ایران بازگردد، فکر می‌کنم به آن‌ها کلک زد.

  • اما وضعیت پول‌ها چگونه بود؟ آیا سهم آقای خوش‌زبان و سهم شما برابر بود یا این‌که آقای خوش‌زبان سهم بیش‌تری می‌برد تا بتواند…

قربان شما بروم، من در این مورد اطلاعی ندارم.

  • این‌ها برای شما…

من این‌طور برایت بگویم: وقتی در تهران بودم، قراردادی برای ۵۲ کنسرت با مبلغ دو میلیون دلار بسته شد. آن زمان اصلاً نمی‌دانستم که آیا می‌توانم کنسرت برگزار کنم و نمی‌دانستم دو میلیون دلار چقدر ارزش دارد، چون هیچ شناختی از اوضاع مالی آن زمان نداشتم.

۵۲ کنسرت، یعنی هفته‌ای یک اجرا در خارج از ایران، امکان‌پذیر نبود. اما در آن موقع، فکرم این بود که بروم آمریکا، پسرم و نوهٔ دوساله‌ام را ببینم و بعد از آن، مهم‌تر، روی صحنه بروم؛ با احتساب این‌که ترس داشتم اگر کنسرت بگذارم، چگونه بازگردم.

  • یعنی هیچ تضمینی هم از آن‌ها نگرفتید که اگر کنسرت برگزار کنم و بخواهم بازگردم، این امکان تضمین شده باشد؟

من از آقای شایسته تضمین گرفتم. در آن موقع، خوش‌زبان را نمی‌شناختم. او به عنوان کسی که قرار بود به آقای شایسته کمک کند شناخته می‌شد تا مرا به ادارهٔ گذرنامه ببرد و گذرنامه‌ام را دریافت کنم. چون باید به وزارت دارایی می‌رفتیم برای پرداخت مالیاتی که مربوط به زمان شاه بود.

آن‌ها از من می‌خواستند که این مالیات را پرداخت کنم، اما من می‌گفتم: «اگر این پول بابت خوانندگی است، طبق گفتهٔ خمینی، خوانندهٔ زن پولش حرام است. هم پولش را می‌خواهید و هم اجازه نمی‌دهید بخوانم.» به همین دلیل، حدود سه میلیون تومان از سوی وزارت دارایی مرا بدهکار کرده بودند.

با آقای خوش‌زبان به وزارت دارایی رفتم و این پول را پرداخت کردم و در نتیجه، اجازهٔ دریافت گذرنامه داده شد؛ چراکه گذرنامه‌ام به دلیل بدهی به وزارت دارایی مسدود شده بود، در حالی که در واقع این تنها ترفندی بود که برای ندادن گذرنامه به من به کار گرفته شده بود.

  • پس به نظر می‌رسد که مرتضی شایسته هم کسی بوده که تا حدی نفوذ داشته و در غیر این صورت، نمی‌توانست این امور را تا این حد پیش ببرد. او شاید جزو افراد دستهٔ اول نبوده، اما آدم دسته‌چندمی (واسطه) بوده که در مقابل شما قرار گرفته، به دلیل این‌که با آقای کیمیایی نزدیکی داشته، خصوصاً که آقای کیمیایی چند فیلم برای هدایت فیلم ساخته بود.

بله، همین‌طور است.

  • عملاً می‌توان گفت که یک نکتهٔ دیگر هم در کتاب هست که شاید کسی متوجه نشود و بتواند بین خطوط تفسیر و تعبیر کند؛ این‌که مشخص نیست چرا ۲۱ سال شما را ممنوع کردند، در طول این مدت با شما انواع و اقسام رفتارها انجام شد که حتی با هیچ ستاره‌ای در اندازهٔ شما صورت نگرفته است و سپس یک‌باره اجازه دادند که دوباره بیرون بیایید و اجرا کنید. چه چیزی تغییر کرده بود؟ اصلاً مشخص نیست.

زمان خاتمی بود. این اجازه را از وزارت ارشاد احتمالاً گرفتند؛ یعنی آقای مهاجرانی.

عطاءالله مهاجرانی

  • اتفاقاً آقای مهاجرانی هم در کتاب شما نام برده شده است و به نظر می‌رسد علاقهٔ زیادی داشته شما را از نزدیک ببیند و بالاخره شما را ملاقات کرد.

بله، ایشان به منزل آمدند؛ البته بهانه‌ای آوردند که پیپ کیمیایی در دفتر ایشان جا مانده بود و برای آوردن آن مراجعه کردند.

  • با ایشان برخوردی داشتید؟

بله، نشستند و چای نوشیدند و محبت هم نشان دادند. تنها چیزی که از آقای مهاجرانی خواستم این بود که گفتم: «آقا، هرچه دیش می‌گذاریم، مرتب جمع می‌کنند و کلی اذیت می‌کنند. یک کاغذ به ما بدهید تا بتوانیم دیش را نصب کنیم.»

جملهٔ ایشان این بود: «شما دیش خودتان را نصب کنید، احتیاجی به گرفتن کاغذ نیست.»

  • این را می‌پرسم چون جالب است؛ وقتی آقای مهاجرانی آمدند، شما حجاب مورد نظرشان را رعایت کردید یا نه؟

نه، اصلاً لزومی نداشت چنین کاری بکنم.

  • خانم گوگوش، امیدوارم کسانی هم که در داخل ایران هستند، به نوعی بتوانند کتاب را به دست بیاورند و آن را مطالعه کنند.

خیلی دوست دارم این اتفاق بیفتد، اما می‌دانم که امکان‌پذیر نیست. ضمن این‌که به محض این‌که این کتاب به دست یکی از ناشران وابسته به حکومت اسلامی برسد، آن را چاپ می‌کنند و با دست بردن در متن، محتوایش را خراب می‌کنند.

  • خانم گوگوش، یک فصلی هم دارید دربارهٔ نماز خواندن. شاید کسی نداند که شما نماز می‌خواندید، چون بعداً ترجیع‌بند آن ترانهٔ اردلان سرفراز، «مرهم»، عوض شد؛ آن‌جایی که می‌گفت: «کعبه تو رو به من داد…» جالب بود برای من، چون شما دو بار مکه رفتید و سعی صفا و مروه کردید. چطور یک‌دفعه چرخش کردید؟ این چرخش به خاطر دستاوردهای جمهوری اسلامی بود؟

این جمهوری اسلامی اصلاً مذهب برای ما نگذاشته است.

  • خانم گوگوش، شما دست‌پختتان هم، مثل این‌که، خوب است. من دیدم خورش بادمجان درست می‌کنید. غذای مورد علاقه‌تان چیست؟

من همهٔ غذاها را دوست دارم، فقط شیرین نباشد.

  • پس شیرین‌پلو دوست ندارید؟ فسنجانی که شیرین باشد دوست ندارید؟

اصلاً. شلغم‌پلو، هویج‌پلو و…

  • حالا دیگر شلغم‌پلو خیلی قدیمی است، ولی مثلاً مرصع‌پلو و نمی‌دانم…

آخر عدسی درست می‌کنند، بعد شلغم داخلش می‌ریزند.

  • پس این هم مشخص شد که شما دست‌پختتان خوب است؛ آن‌طوری که من دیدم، خیلی هم حواس‌جمع هستید که برنج ته نگیرد…

خدا از دست تو…

  • چون در کتاب گفته بودید خورش بیش از حد نپزد و برنج ته نگیرد، نگران این مسئله هم بودید…

الان خیلی وقت است آشپزی نمی‌کنم…

  • واقعاً؟

به خدا، قبلاً تا یکی دو سال پیش آشپزی می‌کردم. آن موقع که وقت نداشتم، سفر بودیم. پیش پرتو دهلوی هم که می‌رفتم، دست‌پختش درجه‌یک است و پرتو برایمان در پاریس غذا می‌پخت. این‌جا هم اصلاً، در کانادا، آن‌قدر دوست‌هایم و برادرانم هستند که مهلت نمی‌دهند من بپزم. بعد هم دیگر بپزم که چه بشود؟ برای چه کسی بپزم؟ برای سگ‌هایم می‌پزم، جانم را هم برایشان می‌دهم.

  • خانم گوگوش، شب یلدا کاری انجام می‌دهید؟

ببینید، اصلاً حوصلهٔ هیچ مراسمی را ندارم. تنها کاری که انجام می‌دهم این است که یک درخت برای کریسمس می‌گذارم و در شب عید، یک سفرهٔ هفت‌سین برپا می‌کنم.

  • کار خوبی است اتفاقاً…

روزگار بدی است، محمد جان، روزگار بدی! ولی حالا از همه گذشته، شب یلدای همهٔ شما مبارک باشد. عمرتان یلدایی باشد. امیدوارم مردم ایران بتوانند به‌زودی یک شب یلدای آزاد و رها داشته باشند؛ پر از سفره‌های رنگین و خوراکی‌های خوب سنتی.

XS
SM
MD
LG