لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ تهران ۱۱:۵۰

«شهر بد» در ایران؛ دختر چادری و یک عشق ممنوع


شاید کسی انتظار نداشت که روزی یک فیلم درباره یک دختر خون‌آشام در فضای ایران ساخته شود؛ حالا اما «دختری در شب تنها به خانه می‌رود» ساخته آنا لیلی امیرپور که در بخش مسابقه جشنواره فیلم لندن به نمایش درآمد، یک داستان متفاوت خون‌آشامی را در فضایی بسیار غریب با تماشاگر قسمت می‌کند.

فیلم به شکل سیاه و سفید در آمریکا به زبان فارسی ساخته شده و داستان چند شخصیت را در شهری تخیلی در ایران به نام «شهر بد» روایت می‌کند. آرش که پدر معتادی دارد با دختری که خون‌آشام است برخورد می‌کند و عشقی میان آنها شکل می‌گیرد.

امیرپور که خود فیلمنامه را هم نوشته، بنای اثرش را بر غرابت می‌گذارد و موفق می‌شود از این غرابت به اشکال گوناگون استفاده کند. همه چیز بر پایه‌ای متفاوت شکل می‌گیرد و فیلمساز ابایی ندارد از خطر کردن در ساخت فضا و قصه‌ای کاملاً غیرمتعارف.

از‌‌ همان ابتدا تابلوی شهری را می‌بینیم که بر روی آن به فارسی نوشته شده: «شهر بد» و میزان جمعیت آن به سخره گرفته شده است. در واقع در ایده‌ای شگفت‌انگیز ما مردم این شهر تاریک و سیاه را نمی‌بینیم و همه چیز تنها در چند شخصیتی که نقشی در قصه دارند خلاصه می‌شود.

در نبود شخصیت‌های فرعی همه چیز به شکلی مینی‌مالیستی رخ می‌دهد: ما حداقل اطلاعات ممکن را درباره این شخصیت‌ها و این شهر داریم. آنچه از این شهر می‌دانیم در یک معتاد، یک فاحشه، یک واسطه (که روی صورتش نوشته شده «جاکش»)، یک بچه، پسری به نام آرش و یک دختر خون‌آشام چادری خلاصه می‌شود.

داستان فیلم به شکل حداقلی روایت می‌شود و فرم بصری فیلم نمود چشمگیری دارد. فیلمبرداری سیاه و سفید با نور‌پردازی شگفت‌انگیز، لوکیشن‌های حیرت‌انگیزی را در آمریکا به شدت به ایران شبیه می‌کند تا در تصاویری به غایت تاثیرپذیرفته از بزرگان سینما، همه چیز برای یک فیلم مفرح که رفته‌رفته لایه‌های متعددی می‌یابد، فراهم شود.

در واقع هم و غم فیلمساز در پرداخت صحنه‌هایی به شدت چشمگیر خلاصه می‌شود: یک فیلم به شدت متکی بر فرم که همین فرم حساب‌شده - با تاکید بر نماهای نزدیک مثلاً - باعث می‌شود فضا را به شدت باور کنیم و به جزیی از این غریبترین شهر ممکن تبدیل شویم. به مدد این فرم، فقدان آدم‌های دیگر در این شهر و اتفاقات غریب آن- مثلاً دسته‌ای از جسد انسان‌ها در زیر یک پل که در دو نمای مختلف در دو قسمت فیلم دیده می‌شود- به شدت طبیعی به نظر می‌رسد.

در واقع فیلمساز به مدد فرمش، دنیای دیگری بنا می‌کند که هیچ شباهتی به واقعیت ندارد، اما به شدت باورپذیر است. ما همه آدم‌های داستان ساده فیلم را حس می‌کنیم و با آنها همراه می‌شویم. حس‌های آنها در این فضای غیرانسانی به شدت انسانی است: فاحشه‌ای در آستانه از دست دادن طراوت جوانی از شغل خود بیزار است و‌‌ همان چند صحنه کوتاه این حس را با تماشاگر قسمت می‌کند. صحنه رقص این فاحشه برای پیرمرد معتاد با آهنگ غمگین «اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی‌آد» (که تناقض غریبی را به نمایش می‌گذارد؛ ترانه‌ای که کسی گمان نمی‌کرد بشود با آن رقصید)، با نور‌پردازی جذاب و حساب‌شده و قطع‌های بجا و درست، یکی از انسانی‌ترین و زیبا‌ترین صحنه‌های فیلم را رقم می‌زند.

از طرفی خون‌آشام فیلم، یکی از تنها‌ترین و به شکلی درست‌کار‌ترین خون‌آشام‌های سینماست. او در میان این شهر پر از «بدی»، از تنها پسربچه فیلم- نمادی از آینده- می‌خواهد که «پسر خوبی» باشد و حتی برای «خوب» کردن این پسربچه، او را با «بدی» خود تهدید می‌کند. این خون‌آشام در طول فیلم تنها به بدهای آدم‌های فیلم حمله می‌کند (قاچاقچی واسطه، معتاد از کار افتاده و مزاحم، و بی‌خانمان گوشه خیابان) و زنجیره آدم‌های خوب درون قصه (آرش، فاحشه پشیمان و پسربچه) از حمله او در امان‌اند.

فیلم با زبانی طنزآمیز همه چیز را به سخره می‌گیرد. به جز یکی دو صحنه خشن - که به گمانم در ساختار فیلم جا نمی‌افتد و ضرورتی برای نمایش خشونتی با این شدت وجود ندارد- با فیلم هجوآلودی روبرو هستیم که وضعیت جامعه ایران از سویی و از سوی دیگر وضعیت انسان به طور کلی را به زبانی استعاری با ساختار بصری‌ای چشمگیر روایت می‌کند و با بهره‌گیری از عناصر آشنای ژانرهای مختلف- از ژانر وحشت تا وسترن- تماشاگر را در تجربه نویی شریک می‌کند که اگر فیلم را به دلیل سازنده و عوامل ایرانی‌اش، بخشی از سینمای ایران به حساب بیاوریم، قطعاً در این سینما بی‌سابقه است و در مقیاس جهانی هم حرف‌های زیادی برای گفتن دارد.

XS
SM
MD
LG