یادداشتی از محمدعلی سجادی:
«جشنواره فیلم فجر از ماست، ولی مال ما نیست؟ سی سال است که این احساس دوگانه با ماست یا به عبارتی با من است. هرچه بگویی یا بنویسی، به هرحال واکنش توست که در درونش هستی. منِ فیلمساز حتی اگر دوست نداشتم یا داشتم، فیلمهایم در این حالا جشنواره وطنی به نمایش درآمده و خواهد آمد.
چه با بینالمللی بودنش بخندم بر خودم و چه نخندم. چه باور کنم که مسیر هدایتشده جشنواره عدهای را در حاشیه قرار میدهد و عدهای را بیهوده حباب میسازد. بله، احساس کسی را دارم که چاقو در شکمش فرو رفته؛ چه در بیاورم و چه در نیاورم، حاصل یکی است.
مسیر طیشده جشنواره بازتاب تحولات اجتماعی سیاسی و فرهنگی ماست که سیاست مدون و پایهریزیشدهای ندارد، مثل سینمای ما. مثل خیلی چیزهای دیگرِ ما. هرکس به فراخور حال و روز و جیب و میز و رؤیاهاش آن را میگرداند یا به عبارتی گردانیده است. ترکیب داوریها، کمیتهی انتخاب و... به راحتی این نگرش را آشکار میکند. سمت و سوی آدمها پیداست. هرکس با ما نیست از ما نیست. امسال هم که دیگر نورانی است!» (۲۶ بهمن ۸۹)
درباره محمدعلی سجادی
محمدعلی سجادی متولد سال ۱۳۳۶ در آمل، از نویسندگان و کارگردانان شناخته شده سینمای ایران است که در کارنامهاش ساخت فیلمهایی چون «بازجویی یک جنایت»، «شیفته»، «رنگ شب» و «جنایت» را دارد. از او همچنین چند کتاب شعر و رمان «حیرانی» و داستان بلند «چه کسی روجا را کشت» منتشر شده و چند نمایشگاه از آثار نقاشی و تصویرسازیاش برگزار شده است.
این نزدیکترین متنی است که در روزنامه بانیفیلم نوشتم. همینطور گفتونوشتهای بسیار دیگر، چه تصویری و چه مکتوب دارم. از همان فیلم نخستم، «بازجویی یک جنایت» (۱۳۶۲) که مورد توجه قرار گرفت، تا همین دو فیلم اخیر که به راحتی مرا در قوطی قرار دادند تا دیده نشوم، روشن میکند که چه وضعی با جشن فجر داشتم و دارم.
فیلمهای «اثیری» و «شیفته» و «جنایت» را به دلیل همین باور به فجر ندادم و هر فیلمی را که دادم بهتقریب با مشکلاتی روبهرو شد. از همان اول تا به حالا. اینکه فیلمی بسازی و بهناگهان با اتهام سلمان رشدی بودن روبهرو شوی (برای فیلم «چون باد» در سال ۶۷) یا به دلیل تصویر کردن قتلهای زنجیرهای و زنا (برای فیلم «رنگ شب») توقیف شوی و... که تکرار مکررات است و گویی در این فضا عبث.
گفتم که در چنین فضایی که حاصل به جان رسیدن مردم ماست، نوشتن و گفتن برایم سخت است. اگر عاطفهام به خاطر دردِ کشتهشدگان در آن هواپیمای لعنتی نبود، دلم نمیخواست بنویسم. دردناک است که در موجی قرار بگیری که چندان خوشایندم نیست. چون در هر آشوبی عدهای از موقعیت سواستفاده میکنند و سنگ برمیدارند تا روی کارهای بدشان ماله بکشند. کافی است به قول مسیح، پیش از آن که سنگ را برداریم و پرتاب کنیم، ببینیم خودمان گناهکاریم یا نه!
سینمای دولتی ما طبیعی است که جشنی چنین داشته باشد. بهویژه حالا که اوج در این موج اوجگرفته و شاید به نوعی اسپانسر جشن هم هست. همه چیز امنیتی و نظامی شده. تجلی اتحاد سیاست و سرمایه در جشن دولتی فجر پیداست. ممیز و ممیز منتقد و بولتننویس و... موانعی هستند تا تو را محک بزنند. یعنی هیچ فضای طبیعی و عادلانهای جود ندارد.
دلم نمیخواهد، اما نوشتم. هرچند کوتاه و مختصر و مکرر که راستش دیگر دردم هم نمیآید؛ از بس که شلاق خوردم، حالا بیحسم. با کبودی روح و جسمم کنار آمدم نه به نشانه تسلیم، بلکه به نشانه اینکه رها شدم. درک میکنم که متأسفانه از کوزه همان برون تراود که در اوست!